#پرستار_من_پارت_28
خودمو از دستش نجات می دم... به طرفم یورش میاره... بازم جیغ می زنم و تو یک ثانیه یکی از خورده شیشه ها رو برمی دارم... می ذارمش رو مچ دستم... حالت چشماش عوض شد... داره نزدیک میاد... داد زدم:_«جلوتر بیای رگمو می زنم...»
_«بندازش کنار..»
_«به خدا اگه بیای جلو می زنم...»
گریه می کردم... بازم از رو نمی رفت... دستشو آورد جلو... داد زدم... بازم داد...
_«نیا... نیا جلو...»
_«هیچ راهی نداری... می دونم می خوای بترسونیم... پس بهتره این مسخره بازیا رو بذاری کنار...»
_«گفتم نزدیک نیا... به خدا می زنم... به خدا خودمو می کشم...»
یه قهقهه بزرگ زد... تنم لرزید... یهو به طرفم هجوم آورد... نتونستم فرار کنم... گرفتم... این دفعه محکم تر... هنوز تکه شیشه دستم بود... داشت با پیروزی حرف می زد:_«قبل ازاین که... بخوای ترک دنیا کنی خودم... ح... س... اب... تو...»
صداش داره کمتر و کمتر می شه... یه چیز گرم رو دستام می ریزه.. با نگاه بی جونم می بینم رنگش قرمزه... خوشحال می شم... نمی تونم بخندم... جونشو ندارم... چشمام داره سیاهی می ره... من پیروز شدم... اما شهاب... داره با وحشت به دستم نگاه می کنه... حالا تصویرشم داره ازجلوم محو می شه... هنوزم من پیروزم..
*******
_«یگانه جون... یگانه... دخترم... عزیزم... بازکن اون چشماتو مادر... توکه منو جون به لب کردی...»
تماس یه دست داغ... کم کم سعی می کنم پلکامو تکون بدم... انگار بهشون وزنه وصل کردن... جون ندارم پلکام رو باز کنم... بازم صدا... یه صدای آرامش بخش...
_«چه بلایی سرت اومده عزیزم؟! چرا چشماتو باز نمی کنی منو راحت کنی؟؟ یگانه...»
انگار داشت گریه می کرد... صداش آشنا بود ولی هنوز تشخیص نداده بودم... بازم سعی کردم... باید چشمامو بازمی کردم... سرم درد می کرد... فکر می کردم اگه دور و برم رو ببینم خوب می شم... به زورم که شده لای پلکامو ازهم باز کردم... یه نور سفید... چشمامو زد... پلکامو روهم فشار دادم... دوباره بازش کردم... محو... محوِ محو می بینم... شاید فقط یه تصوریر کلی... از یه آدم یا یه خانم که کنارم نشسته... چشمام رو باز و بسته می کنم اما هنوز تاره... روی گونم یه چیزی رو حس کردم... داغ بود... انگار ب*و*سیدم... صداشو تازه تشخیص می دم... تصویرشو دارم درست تر می بینم... مامان شهاب... شهاب... شهاب... اسمش که میاد تنم می لرزه... همه چی تقصیر اونه... اون روانیه... اون معتاده... اون عملیه... اون منو به کشتن می ده... اون یه آدم پسته... یه آشغال... یه... دارم گریه می کنم... همه ی تصویرای چند ساعت قبل... همه ی رفتارای شهاب جلومه... لیلا خانم سرمو تو بغلش می گیره... اونم اشک می ریزه... هردوتامون... دردمون یکیه... آروم آروم تو گوشم حرف می زنه... صداش مثل همیشه آرومم می کنه:_«تو نه... تو اشک نریز... تو حیفی... تو واسه شهاب... حتی پرستاریشم حیفی... نکن مادر... با خودت اینجوری نکن یگانه... این چه کاری بود کردی؟! چرا درداتو به خودم نمی گی؟ چرا از خونش نیومدی؟ اصلا فرار می کردی... من اجبارت نکردم... من غلط کردم یگانه... غلط کردم..»
هق هق گریش تو گوشم می پیچه... دستمو بالا میارم که دستشو بگیرم... نگاهم می افته به مچ باند پیچی شدم... من همون یگانه ام؟! همونی که صبح تا شب کارش خنده وشوخی بود؟! حتی فکرشم نمی کردم یه روز... که یه روز خود کشی کنم و... جون سالم به در ببرم... فرار کردن از دست یه روانی فقط همین راه رو داشت وگرنه...
نمی خواستم بهش فکرکنم... سرمو چرخوندم رو به لیلا خانم... اشکاشو پاک کرد ونشست رو صندلی... هنوزم دستش تو دستمه...
romangram.com | @romangram_com