#پرستار_من_پارت_26

با گریه روی زمین نشستم و سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم...
رفت بالا و نیم ساعت بعد برگشت... روی پیشونیش قطره های عرق خودنمایی می کرد... شاید هم صورتش رو شسته بود... اه یگانه بمیری با این فکرای مزخرفت... من همچنان داشتم گریه می کردم که سهند گفت:_«تموم شد... خوابه الان... تو چته؟؟؟ چرا اینطور گریه می کنی؟»
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:_«بار اولم... بود این چیزا رو... می... دیدم»
دوباره گریم گرفت... سهند اومد دستمو گرفت و نشوندم روی مبل... بعدش گفت:_«بابت دیدار اول معذرت می خوام... فکر می کردم مثل خیلی از دخترا فقط زبون درازی و برای پول اومدی اینجا و داری نقش بازی می کنی... اما الان... ببین من حاضرم هر کمکی به شهاب بکنم... سعی می کنم رابطم رو دوباره باهاش بسازم و بعدش راضیش کنم بره ترک کنه... تو هم هر وقت دیدی اینطور شده سریع زنگ بزن بهم...»
سرمو تکون دادم یعنی "باشه"... اونم خداحافظی کرد تا بره... بلند شدم تا دمِ در باهاش برم... زشت بود اگه اون نمی اومد معلوم نبود چی می شد؟! اما همین که بلند شدم سرم گیج رفت... خواستم دستم رو به مبل بگیرم که نتونستم و پخش زمین شدم... با حس کردن مایع شیرینی که سعی داشت به زور وارد دهنم بشه چشمامو باز کردم... اما اولین چیزی که دیدم چشمای نگران سهند بود که به فاصله ی سی سانتی از من قرار داشت... وقتی دید چشمامو باز کردم گفت:_«حالت خوبه؟»
_«اوهوم»
_«چی شد یه دفعه ای؟ فشارت خیلی پایین بود... مثل اینکه واقعا ترسیده بودی؟؟»
دوست داشتم فکشو بندازم پایین... نخیر داشتم برای جنابعالی نمایش اجرا می کردم... لیوانی که توی دستش بود و می خواست بده من محتویات درونشو بخورم رو پس زدم و خواستم از جا بلند بشم که گفت:_«باید استراحت کنی... من می رم... کاری داشتی زنگ بزن... فعلا خداحافظ»
زیر لب گفتم:_«خداحافظ»
نمی دونم شنید یا نه؟؟؟ فرق چندانی هم نمی کرد... چشمامو بستم اما خوابم نبرد... معلومه دیگه... کی می تونه روی این مبل بخوابه که من بتونم؟ رفتم بالا تا یه سری به شهاب بزنم... وارد اتاقش شدم و دیدمش که مثل بچه ها حالا یکم اینور تر اونور ترشو نمی دونم... خوابیده... البته اگه ریشاشو فاکتور بگیریم میشه گفت تا حدودی خوابیدنش به بچه ها شباهت داره... بی خیال... رفتم بالای سرش ایستادم و ناخودآگاه پیشونیشو ب*و*سیدم... خودم از حرکتم متعجب شدم و دستمو روی لبم گذاشتم... بعدش هم با سرعت اتاق رو ترک کردم...
کتاب رو پرت کردم کنار و از رو تختم پریدم پایین... دیگه حوصله خوندن نداشتم... اگه حساب کتاب می کردم من هیچ وقت حوصله درس خوندن نداشتم... از رفتن سهند و اون اتفاق نحس چند ساعتی گذشته بود... دلم نمی خواست ازاتاق برم بیرون ولی خب باید باهاش روبرو می شدم دیگه... آخرش که چی؟؟؟ یه کمم می ترسیدم... فقط یه کم... یکی تو دلم گفت:_«خاک تو سرت با این پرستار بودنت... بدبخت خانم کیانی که به تو دل خوش کرده...»
با این فکرا... بازم همون یگانه ی قبل شدم و با اعتماد به نفس زیاد یه ژست مغرور گرفتم و رفتم از اتاق بیرون... خب به سلامتی احتمالا از جاش پا شده... دراتاقش که بسته بود... یواشکی پایین رو دید زدم... نشسته بود پای تی وی... دوتا تخم چشم داشتم دوتاش ازحدقه دراومد... چهار چشمی نگاش می کردم... جلل خالقا... ین که تا دو ساعت پیش داشت می مرد؟؟؟ چه طور حالا داره فرت فرت تخمه می شکنه؟؟؟ بعدش پوساشو از دهنش پرت می کنه بیرون؟؟/ پاهاشم انداخته رو هم و بعدم رو میز... این که ازمنم سرحال تره!!!!! پس... پس چرا؟؟؟ یعنی... آخه... چرا؟؟ دوساعت پیش اونجوری... حالا اینجوری... از پله ها رفتم پایین... متوجه شد دارم میام... خب خر که نیست ازگوشه چشم دیدم اما حتی سرشم کج نکرد یه نگاه بهم بندازه... جهنم... مرتیکه عملی... تازگی ها کشف کردم روانی هم هست... بعله... همین طوری که می رفتم آشپزخونه منم بدون این که نگاش کنم گفتم:_«پوست تخمه ها رو نریز وگرنه خودت باید جمع کنی...»
_.....
جوابی نشنیدم... واسه همین بی خیال شدم... فکر کردم حتما قبول کرده دیگه... پرستارش بودم به حساب... کلفتش که نبودم... هی بخوره و بریزه و بپاشه، من جمع کنم؟!؟!
لیوان رو برداشتم و از آبسردکن یخچال آب گرفتم... برگشتم که برم بیرون...
شــــــــــررررررق...

romangram.com | @romangram_com