#پرستار_من_پارت_25

_«جهنم... صالحی رو می شه خر کرد... این غصه نداره... تو چی دادی؟؟؟»
_«آره... زیاد خوب نشد ولی همون رد نشم بسه... اگه بدونی سامان چی کشیده بود... دهن بچه ها که هیچی دهن صالحیم سه متر باز مونده بود... خیلی باحال کار کرده بود این پسره ذاتش پُرترس... حرف نداره کاراش...»
_«هه... بذار کارمو بیارم، اگه پوز این سامان جونت رو به خاک نمالیدم یگانه نیستم...»
_«چی کشیدی مگه؟!»
_«باشه سوپرایز... بعدا نشونت می دم...»
نیم ساعت بعدم تا دوازده کلاس داشتیم... بعد کلاس استاد منصوری تا دم ایستگاه با آرزو رفتم و بعدش اون سی خودش ما هم سی خودمون... انقدر هلاک بودم که هم اینکه رسیدم خونه فوری لباسامو پرت کردم رو تختم و یه دست بلوز و شلوار ساده پوشدم... موهامو با کش از پشت محکم بستم... آرایشامم با شیر پاک کن پاک کردم و رفتم آشپزخونه... شهابم که طبق معمول نبودش... حدس می زدم تا شب خونه نیاد... معمولا پنج شنبه ها نمی دونم می رفت دنبال چه غلطی که تا آخر شب نمی اومد... در یخچالو که باز کردم همه صورتم وا رفت... لازانیا خوشمزه ام کو؟؟ من که زیاد درست کرده بودم؟! ای کارد بخوره به اون شیکم لامصبت... واسه دونفر بود... همشو قورت داده... غوله ها!!!
چون اصلا حال و حوصله نداشتم و گشنمم که بود... اینه که یه ساندویچ پنیر سبزی گرفتم و اومدم بیرون... حوصله آشپزخونه رو نداشتم... گاز محکمی به ساندویچم زدم و کنترل تلوزیون رو برداشتم وشبکه ها رو عوض می کردم... تازگی ها این فارسی وان خیلی مزخرف شده بود... حال به حال می شدم از فیلماش... عشق می کردم با مستندای من و تو... فقط آموزنده... بچه مثبتیم دیگه !!!
دیدم تلوزیونم عین من هیچی بارش نیس خاموش کردم و به طرف پله ها راه افتادم... پله اول رو که رفتم صدا شنیدم... اول توجه نکردم... بازم پله بعدی... خش خش... این دفعه که اشتباه نکردم... بازم بالا رفتم... صدا از تو یکی از اتاقا بود... یه خورده، فقط یه خورده ترسیدم... سرمو چرخوندم تا اتاق مورد نظرو پیدا کنم... رد شدم، رد شدم تا اتاق شهاب!!! اون که خونه نبود... یه نگاه بهش کردم... درچرا بازه؟؟ وقتی اومدم که بسته بود؟؟؟ با اضطراب رفتم جلو... یه ذره سرمو نزدیک کردم و داخل رو دید زدم... نیستش که... بازم صدا... خش خش... کجاست پس؟؟؟ نکنه دزده؟؟؟ وووویـــــی... دزد تو روز روشن مرض داره مگه؟؟؟ یه جورایی می ترسیدم بازم مثل دفعه قبل شهاب نباشه... بدجور فوضول می زدم... سرمو بردم داخل و....
حالا خوب می دیدمش... چشمام سیاهی رفت... آب دهنمو قورت دادم... لعنتی!!!! این داره چه غلطی می کنه؟ وای چرا اینجوری شده؟ محکم با دماغش بالا می کشید!! اون آشغالا دستش بود... یه گوشه کز کرده بود و با بسته تو دستش... اصلا متوجه من نشد... فقط بسته رو دماغش بود و بالامی کشید... نفس عمیق... دوباره تکرار کرد... نفس عمیق... دوباره... آشغال... کثافت... این داشت چه غلطی می کرد؟؟؟ چرا نمی تونم کاری کنم؟؟؟ خیر سرم پرستارشم!!! داره جلوم دست پا می زنه... داره از چشماش اشک میاد... بسته تو دستش خالی افتاده کنار... صورت من چرا خیس شده؟؟؟ چرا شهاب داره سقف رو می بینه؟؟؟ چرا داره جون می ده؟؟؟ خـــــــــــــــــداااااا ااا....
چشمای قرمزش رو که دیدم داشتم از ترس سکته می کردم... تنش یخ زده بود... به اورژانس که نمی شد زنگ بزنم... یه دفعه فکری به ذهنم رسید... موبایلمو از جیبم در آوردم و سریع شماره ی سهند رو گرفتم... با دومین بوق جواب داد:_«بله؟»
_«آقا سهند دستم به دامنتون... شهاب داره می میره... بیاین...»
_«اومدم... اومدم...»
فکر کنم آدرسو داشت که نپرسید... آره دیگه یگانه خب رفیقشه... ای بمیری که توی این شرایط هم نمی تونی افکارتو درست کنی...
شهاب همون طور بین دستای من از حال رفت... بلند بلند گریه می کردم و هیچ کاری نمی تونستم کنم... خدایا من جواب خانوادشو چی بدم؟؟ چه غلطی کردم که گفتم پرستارش می شم... من هیچی بلد نیستم... صدای زنگ نگذاشت به افکارم ادامه بدم... سریع دویدم و در رو باز کردم... سهند به سرعت اومد داخل و گفت:_«کجاست؟»
_«توی اتاقش... طبقه بالا»
_«تو نیا بالا... خب؟»

romangram.com | @romangram_com