#پرستار_من_پارت_24
نیشاش صد و بیست متر باز شد...
_«ای جوووونم... کجا عزیزم؟؟ بگو...»
نذاشتم حرفشو ادامه بده و سریع خیابون دانشگاهم رو گفتم و بعدم اضافه کردم:_«یه خونه اونجا هست، جاش امنه... کسی رفت وآمد نداره...»
مثل جت رفت... سرعتش رو صد و بیست بود... فکر کنم کردم کرده بود... تو دلم حالم از هر چی پسره و کثافت هایی مثل این بود بهم خورد... زیر لب یه ده تایی فهش از اون آبدارا نثار روح وروانش کردم... ایشالله نسلشون ازبیخ در بیاد... اِ... گیسو جون تنت می خاره؟؟؟ (آقایون خوب و پاستوریزه من عذر می خوام!!!)
وقتی دیدم نزدیک دانشگاهمونه یه کوچه رو نشونش دادم و گفتم "بپیچه توش" بعدشم یه خورده که تو کوچه های پیچ درپیچ رفت... گفتم وایسه همین جاست... خدا رو شکر که کیف بنده همیشه ازکتابای قطورم مثل وزنه صد کیلوییه... با یه ضرب کیفم رفتم تو کلش... صدا فریادش بلند شد... انگاری گیج می زد... ببینین یه دختر ننه مرده مثل من واسه یه دانشگاه رفتن چقدرباید بدبختی بکشه!!! دیدم پسره نمی تونست زیاد تکون بخوره... معطل نکردم و از ماشین پریدم بیرون... حتی برنگشتم ببینم داره دنبالم میاد یا نه؟؟؟ مرده یا زنده اس... فقط دویدم... دویدم و دویدم...
نفس نفس می زدم... رسیدم دم دانشگاه... چون جلو بقیه دانشجوها تو حیاط نمی شد دوید خودمو آروم نشون دادم و قدم برداشتم... تا پله ها رو طی کردم و به سالن رسیدم با دیدن خلوتی سالن پا گذاشتم به دوییدن سمت کلاسم... تا رسیدم جلدی خودمو انداختم تو کلاس... با دیدن استاد صالحی که داشت برگه ها رو پخش می کرد... یه نفس راحتی کشیدم... تازه فهمیدم همه دارن چهار چشمی منو قورت می دن... یه اهمی کردم و رو به استاد گفتم:_«ببخشید اجازه هست؟؟»
استاد صالحی هم که ازاستادای نرمال همیشگیه... اصولا بچه ها باهاش کنارمی اومدن... یه جورایی پایه بود... ازاون اخلاق خوشگلا داشت... رو به من گفت:_«بفرمایین... دفعات بعد تکرار نشه..»
زود رفتم و صندلی پشت سر آرزو رو که همیشه برام نگه می داشت رو پر کردم... هه عین بچه مدرسه ای ها!!!
خلاصه که تو امتحانم کلی جوش زدیم و کلا اون روز ما وزن کم کردیم!!! این آرزوی بدبختم قولنج کرد از بس گردنشو کج کرد تا بهم جوابا رو بگه... مگه آروم می گرفتیم... از بس دوتایی رو صندلیامون ورجه وورجه کردیم که استاد صالحی نرمالمون جوش آورد... دیگه نزدیک شوت شدن از کلاس بودیم که بلند شدیم برگه ها رو دادیم و من بی خیال دوتا سوال شدم... همین جوری هم باید کلاهم رو می انداختم بالا... حساب کتاب که کردم پانزده یا شانزده رو می شدم!!! همش هم ازصدقه سر آرزو بود!
بیرون سالن که رفتیم... پریدم و آویز شدم ازگردن آرزو... یه ماچ آبدار گذاشتم رو لپش... با اکراه خودش رو ازم جدا کرد... دستشو کشید جای ب*و*سم وبا اخم گفت:_«اِاِاِاِ... گمشو... هرچی تف بود مالید رو صورتم...»
_«بی لیاقت... اینا رو به خیلی ها نمی دما... حسرت دارن بدبخت...»
_«خفه بابا... چی شد حالا طرحتو دادی؟؟؟»
_«نه نیاوردمش...»
_«چراااااااااا؟؟؟»
_«انقدر عجله داشتم که اصلا یاد این یکی نبودم...»
_«حالا چیکار می کنی؟؟؟ گفته مهلتش امروزه ها...»
romangram.com | @romangram_com