#پرستار_من_پارت_23

_«نه بابا اونقدر که من اذیت می کنم اون بیچاره...»
_«اوکی نمی خواد بزنی تریپ لاو...»
خندیدم و گفتم:_«گمشو بی شعور... کاری نداری؟»
_«نه برو به شهاب جونت برس... خداحافظ»
_«خداحافظ...»
روی تخت دراز کشیدم... اَه یه فردا هم که می خواستم برم بیرون نمی شه... شانس نداریم که... وقتی خدا داشت شانس تقسیم می کرد من خواب ناز تشریف داشتم... چشمامو بستم و بعد از مدت کمی به خواب رفتم...
******
باصدای گوشیم از جا پریدم... یه لحظه دور و برم رو تشخیص ندادم... به گوشیم نگاه کردم... آرزو... تا دکمه اتصالو زدم صدای جیغ آرزو رو شنیدم:_«یگــــــــــــــــ ــــــــــــــانه...»
پرده گوشام تیکه تیکه شد با صداش... فکر کنین آدم دم صبح پا بشه خواب آلود یکی هم اینجوری دم گوشش نعره بکشه... چه حالی می کنیدا!!!!
آرزو بازم غرغر می کرد:_«کجایی آخه تو؟؟؟ الهی خاک تو اون سرت کنم، الهی جز به جیگر بزنی انقد منو حرص ندی... مگه نمی خواستی امتحان بدی؟؟؟ مگه نخواستی من جات بخونم؟؟؟ مگه نمی خواستی طرحتو تحویل بدی؟؟»
تازه داشت سلولای مغزم به کار می افتاد... کم کم فهمیدم چه خاکی تو سرم شده و بدون توجه به حرفای آرزو تماس رو قطع کردم و ازجام پریدم تو دستشویی... خدارو صد هزار مرتبه شکر که این پسره خوابه... عملی بودنشم یه جا به درد خورد... همچین خوابه که لااقل منو با این سر و ریخت نمی بینه.... فکر کنین جلوش بهش بگم عملی!!!! ای جان... قیافشو عشقه!! اون وقته که حرص خوردنش خوشگل بهم حال می ده... هنوز نرسیده به اتاق فکر جلدی پریدم بیرون... منم که همیشه خدا باید عجله داشته باشم... اونم به خاطر چی؟؟؟ خواب خوشگلم!!! اصلا نفهمیدم چی کشیدم به این تن بدبختم و زدم بیرون... ماشین رو هم طبق معمول اون عملی ازم گرفته بود و اینه که زنگ زدم آژانس... حالا سه ساعت صبر کن آژانس بیاد!!! بی خیال آژانس شدم... رفتم سرخیابون... بی توجه به کس و ناکسی دست بلند می کردم... اشتباه نشه... به ماشیناشون دست بلند می کردم!!! نخیر انگار امروز خدا برام می خوادا!!! یه ابو قراضه پیدا نمی شه منو پرت کنه دم دانشگاه؟؟؟ ده دقیقه از این فکر نگذشته بود که یه سوناتای مشکی جلوم ترمز زد.
-خانومی برسونمت ...
به به اینم شانس ما!!! خدا جونم گیر نیوردی نیوردی... وقتی هم آوردی راست گذاشتی تو کاسمون که نتونیم فرار کنیم دیگه؟؟؟ چی می گم سر صبحی قاط زدم... بی خیال پسره و ماشین و بدبختی که قراره گیرم بیاد شدم و پریدم صندلی عقب ماشینش... یه لبخند زد... ای مردشور اون دندونات!!! برگشت رو بهم گفت:_«چرا عقب عزیزم؟؟؟»
_«ببین اگه زود می ری که برو، وگرنه پیاده بشم...»
_«نه خوشگلم... می ریم تو جون بخواه...»
می خواستم فکشو بندازم پایین... دیدم موقعش نیست... بی خیال شدم... پسره یه ریز حرف مفت می زد... تو دلم خدا خدا می کردم استاد امتحان رو شروع نکنه... این آرزو هم یه ریز میس می انداخت... می ترسیدم... روبه پسره گفتم:_«من یه جا رو سراغ دارم...»

romangram.com | @romangram_com