#پرستار_من_پارت_22
_«من می گم تو چرا زنگ زدی تو می گی من چرا زنگ نزدم؟ اصلا چرا زنگ نزدی که ببینی من چرا زنگ نزدم؟ خب زودتر زنگ می زدی ببینی من چرا زنگ نزدم؟ ها چرا حالا زنگ زدی؟»
دستمو روی سرم گذاشتم و گفتم:_«به خدا گیج شدم... چی شد؟»
_«هیچی بابا... دیوونه... حالت خوبه؟»
_«مرسی عزیز دلم... تو خوبی؟»
_«ما هم خوبیم می گذره...»
_«خودت رو چند نفر حساب می کنی؟»
_«تو توی کارای من دخالت نکن... خودم می دونم دارم چکار می کنم...»
خندیدم و گفتم:_«عسیسم فردا چکاره ای؟»
_«فردا دانشگاهم دیگه. مثل بقیه ی بچه های خوب...»
_«اوه اوه... بچه ی خوب بعد دانشگاه رو می گم...»
_«بعد دانشگاه هم با حسام قرار دارم.»
حسام بی افش بود که قرار بود تا چند وقت دیگه بره خواستگاریش... خیلی بچه باحالی بود...
_«اوکی... خواستم بریم بیرون... به حسام سلام برسون... فعلا کاری نداری؟»
با لحن پشیمونی گفت:_«ناراحت شدی؟»
_«نه عزیزم... من از تو ناراحت میشم؟»
_«نه بابا خودم می دونم... یگانه از زندگی با اون یارو راضی هستی؟ اذیتت نمی کنه؟»
romangram.com | @romangram_com