#پرستار_من_پارت_20
رفتم سر بوم و وسایلم... یه بوم متوسط انتخاب کردم... قلمو و رنگ ها رو هم گذاشتم تو یه گیره... پایه ی بوم رو برداشتم و به زور با بقیه وسایلم بردم بیرون اتاق... شهاب همزمان ازاتاقش اومد بیرون... یه نگاه به من و وسایل دستم انداخت. پوزخند زد و گفت:_«کمک نمی خوای؟!»
_«فلج نیستم...»
بدون اینکه نگاش کنم ازجلوش رد شدم و رفتم پایین... وسایل رو بردم تو حیاط... کنار استخر... دوست داشتم تو هوای آزاد نقاشی بکشم... همیشه مخم تو اکسیژن زیاد چراغ قرمز می داد!!! قرار بود یه طرح از یه صورت متفاوت داشته باشم... تمام منظره هارو کار کرده بودیم... تو منظره یه کم لنگ می زدم اما چهره رو بیست بودم... بلد بودم چه جوری گودی و برجستگی های صورت رو پیدا کنم و سایه بزنم... تقریبا چهره هام طبیعی بود... یه خورده فکر کردم... کیو طرح بزنم؟! هه صورت خودم... خوستله ها!!! (خوشگله ها!!!) نه؟! باشه یکی دیگه... اووووم... بذار فکر کنم... کاش آرزو بود... با اون آرایش صد و بیست منیش خوشکل می شد!! اون بدبخت که قراره جای من درس بخونه وقت نمی کنه سه ساعت بی حرکت بشینه جلوم!!! ها... فهمیدم... سهند... برم زنگ بزنم بهش!! خوشگل نیست اما بدم نیست... اون خط ریشاش منو برده... حال می ده کبریت بکشی دمش بره هوا... توپ... بپکه!!!
بااین فکر خودم پقی زدم زدم زیر خنده...
_«می گن نقاشا دیوونن راس می گن؟!»
برگشتم پشت سرم... داشت سیگارمی کشید... صورتش بین دودای سیگارش وحشتناک می زد... یاد این فیلم قاچاقچیا افتادم... خیلی عادی گفتم:_«نه دیوونه تر از اونایی که می رن فضا...»
نگاهش تند بود... اوف چه حالی می ده اینو بچزنونی... داشت کارامو بررسی می کرد ولی عصبانی ام بود... یه جوری کنجکاو می زد... قیافش با اون حالت میون اون دودا جالب شده بود... خودمو مشغول نشون دادم... حالا یعنی مشغول باز کردن قوطی رنگام شدم ولی یه فکری داشت مخمو سوراخ می کرد... قلمو هام رو تو نفت شستم... با دستمال پاکشون کردم... اگه من این فکر رو عملی نکنم یگانه نیستم... دوگانم درحد بنزین و گازی... رنگای پایه رو ریختم تو پالت... روغن برزک رو با یه قلمو دو صفر تو رنگام پخش کردم... مداد B6 ام رو برداشتم... هنوز داشت خیره به کارم نگاه می کرد... یه نگاه به صورتش... یه نگاه به بوم می کردم... اول بیضی صورت... معمولا تخم مرغی... هنوز تو فکر بود... شایدم کارم رو نگاه می کرد... بعدش خط وسط صورت... جای ابرو وچشمها... بعدم دماغ... حتما باید قرینه باشه... لب ها وگوش... جای گودی و برجستگی ها رو در آن ثانیه پیدا کردم... سفید رو برداشتم و بوم رو با قلموی بزرگم کاملا رنگ زدم... نباید انقدر سفیدم زیاد باشه که طرحمو محو کنه... فقط در حد پایه... حالا بوم رو یه کم کنار می زنم و به شهاب نگاه می کنم... انگار از نگاه من متوجه شد و نگاهم کرد و گفت:_«چیه؟!»
_«نقاشی دوس داری نه؟!»
_«همیشه حالم ازش بهم می خورد!»
تو رو خدا یگانه این دفعه رو بی خیال پرستار مرستاری بشو... بیا به جای همه یه ضرب برو تو صورتش حال کنه!!! اِاِاِاِ چه دروغگوییه ها... گفتم:_«نظرت درمورد هنر و گرافیک صفره دیگه؟!»
فقط نگاهم کرد. کلشو هم عین شتر مرغ تکون داد... معنیشو نفهمیدم... گفتم:_«من یه دقیقه برم بالا برمی گردم...»
اصلا تو این فازا نبود... جواب نداد... منم جلدی خودمو رسوندم به اتاقم... گوشیم رو برداشتم و از اتاق پریدم بیرون که برم پایین... یهویی یه چیزی یادم اومد... مثل فنر به طرف دراتاقم جهش کردم... رفتم تو و از پنجره یواشکی تو حیاط رو دید زدم... اووووو اینجا رو... آقای دادماست داره رنگامو بررسی می کنه... چی فکرکرده؟! دروغگو... ببین چه عشقی کرده ازاین رنگا... بایدم خوشش بیاد! رفتم تمام تهران رو گشت زدم تا این مارک رو پیداکردم... خدا تومن پول یه جعبشه... کاش شهابم کمک می کرد... هرچند آدم نچسبیه اما خب بچه خرخون بوده دیگه... حتما کارشم بیسته... شیطونه می گه برو ازهمون پایین مچشو بگیر خودشو خیس کنه ها!!! چه عشوه ای واسم میاد.
"حالم بهم می خوره!!!"
بیشین بابا حال نداریم! یه خورده دیگه ایستادم ببینم چیکار می کنه... تموم شماره های قلموهام رو خوند... تموم بروساشو لمس کرد... حتما می خواست ببینه جنسش چه ریختیه به درد بخوره یا یه بار مصرفه... ناکس معلوم بود ازاون حرفه ای هاشه... بی خیال تماشا شدم و رفتم پایین از در که می خواستم برم بیرون یه اهمی کردم تا صدامو بفهمه دیگه ضایع بازی درنیاره... هرچند دیگه دیر شده بود!!! خودش کنار ایستاده بود. حالا یعنی من حواسم جایی دیگه اس... فکرکنم می خواست کارمو تماشا کنه... چون رفت نشست رو صندلی کنار استخر... ای جـــــان... بهتر ازاین نمی شد... گوشیم رو درآوردم... چون اونور استخر نشسته بود باید زوم می کردم. خدا رو شکر اونم که همش تو فضاس نمی فهمه ما داریم ازصورت مبارکش عکس می گیریم... جوری موبایلمو نگه داشتم که ضایع نباشه... یک... دو... سه... چیــــــک... تموم شد. زودی عکس رو گرفتم و گوشیم و پایین آوردم... اصلا هم نفهمید... خوبه دزد بیاد تو این خونه... شهاب و خونه رو بار کنن ببرن آخرش خودش نمی فهمه چه خبره!!!! عکس خوبی شده بود... صورتش همونی بود که می خواستم... متفاوت وهیجانی... میون دود و پر از سایه و روشنی... یه صورت کاملا خشن درعین حال جذاب اما فروافتاده.... رنگ های مورد استفادم رو مخلوط کردم و از رو گوشیم تمام رنگای مخصوصشو آماده کردم... اول خردلی و یه کم قرمز... قلموی دوازده رو کشیدم رو بوم....
******
حدود دو ساعتی روی کارم بودم... البته شهاب بعد از چند دقیقه خونه رو ترک کرد و منم با خیال راحت و بدون ترس از اینکه مبادا ببینه کارمو انجام دادم...
romangram.com | @romangram_com