#پرستار_من_پارت_17
_«ولی اگه ما بخوایم می تونیم راضیش کنیم... حالا به هرطریقی... اگه روش کار کنیم می شه!!»
یه پوزخند مسخره زد و سرشو به طرفین تکون داد...
_«مثل اینکه شما هنوز شهاب رو نمی شناسین نه؟!»
"نه اتفاقا می دونم مثل خودت چه آدم نچسبیه!!!"
گفتم:_«شاید.... اما به اندازه یه ماه به حساب پرستاری... می شناسمش... هرچی ام لازم بود از بقیه می پرسم.»
_«بقیه؟؟؟»
ایــــــــــــــش... منظورم تو نبودی... چه اعتماد بنفس کاذبی داره این بابا!!!
_«منظورم مامان و باباشه...»
_«آها... اُکی... یعنی می گین می تونین دیگه؟؟؟»
_«مطمئنم»
_«اگه من کمک نکنم چی؟ ادامه می دین؟»
واااااااااااااای... ایشالله ازاین در که رفتی بیرون یه ماشین زیرت بگیره دسته جمعی راحت بشیم!
گفتم:_«فکر نمی کنم بودن شما کمک زیادی بکنه... ازهمین الان معلومه چقدر کمکاتون موثره... خودم تنها می تونم ترکش بدم... حتی بدون پدر و مادرش... اگه نمی تونستم این شغل رو قبول نمی کردم...»
قبل از این که بخواد حرف بزنه سفارشامون رو آوردن. یه لبخد ژکوند زد که اون دندون های سفیدش هم افتاد بیرون! گفت:_«حق با شماست... بفرمایین...»
اشاره کرد به فنجونم که مثلا بخورم... خودشم آروم آروم قهوه و کیکش رو کوفت می کرد... انگاری راضی شده بود... منم دیگه هیچی نگفتم و مثل دخترای خوب کاپوچینومو خوردم... بعد یه ربع ساعتی و یه کم دیگه حرف زدن اومدیم بیرونق... رار شد برای اولین اقداممون خبرش کنم... حالا اولین اقداممون چی بود؟؟؟ الله و اعلم... خدا به داد شهاب بدخت برسه!!!! وااااااااای کی اونو راضی کنه! زبون بیست و چهار متری می خواد که اونم خوشکلشو خودم دارم... غصه ی چی رو می خوری یگانه جونم؟ خدا با ماست !
دم در کافی شاپ داشتم با سهند خدافظی می کردم که گفت:_«اگه دوست دارین ماشین هست، من برسونمتون...»
romangram.com | @romangram_com