#پرستار_من_پارت_111
_«هفت تومن...»
زیر لب گفتم:_«به جهنم...»
و سوار ماشین شدم... چشمام رو، روی هم گذاشتم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم... البته سعی نیازی نبود... چون ذهنم خالی بود... خالی از هر چیزی... دیگه حتی مغزم نصیحتم نمی کرد... حتی بین خودم و خودم جدالی وجود نداشت... هیچی... فقط به این فکر می کردم که چرا بین این همه آدم من پرستارش شدم... چرا من؟؟؟ پرستار یه مرد... پرستار یه شخص معتاد... یکی که می خواد از سنگ باشه اما دلش پاکه... یکی که می خواد خودش رو آلوده کنه و نمی تونه... یکی دیگه می خواد بگه زشته اما صورتش بین اون همه نقاشی حرف اول رو زد... پرستار یه پسر جوون... پرستار شهاب... شهاب کیانی... کرایه اش رو دادم و از ماشین پیاده شدم... به آپارتمان نگاه کردم... شک داشتم که حرف بزنم... می ترسیدم بخواد نصیحتم کنه... از این کلمه بیزار بودم... مخصوصا توی این شرایط...
*****
به تصویر خودم توی آینه ی اتاق ارغوان نگاه کردم... این چشمای پف کرده مال یگانه ای بود که وقتی از خونه ی پدریش فرار کرد هم این قدر ناراحت نبود و این قدر طعم تلخ غم رو نچشید... شاید می تونستم با علیرضا حرف بزنم... حداقل اون مثل برادرم بود... می تونست یه راهی پیش روم بزاره... می دونم اگه با ارغوان حرف می زدم می خواست نصیحت کنه... همه ی دخترای اطرافم این طور بودن... هر وقت مساله روی این ماجراها بود تنها کارشون زخم زبون و نصیحت بود... اما علیرضا... نمی دونم
تلویزیون روی پی ام سی بود... آهنگ بعدی از افشین بود... چند لحظه گذشت... ارغوان فهمید می خوام با علیرضا حرف بزنم برام شربت آورد و رفت توی آشپرخونه خودشو سرگرم کرد...
صدای افشین توی فضا پیچید.
"خدایا خسته گردم خلاصم کن
پر از رنج و غم و دردم رهایم کن
من از این نشعه بیزارم خداوندا
بیا آغوش پاکت را از آنم کن
خلاصم کن خلاصم کن
خلاصم کن خلاصم کن
از این درد و از این تنهایی و دیوار
از این بد نامی و روح و تن بیمار
از این افیون بی درمون لاکردار
romangram.com | @romangram_com