#پرستار_من_پارت_109

دکتر که از اتاق اومد بیرون، سهند رو کشید کنار و باهاش حرف زد و بعدم رفت... سهند و شیوا رفتن داخل اتاقش... اما من همون جا موندم... نمی خواستم برم ببینمش... تحمل این که توی این وضع و زمانی که درد می کشه ببینمش رو نداشتم... از اتاق که بیرون اومدن به سهند گفتم:_«می شه بگی دکتره چی گفت؟»
نفسشو فوت کرد و گفت:_«ببین چیزی که می خوام بگم نه خوبه نه بد... اما باید خودت رو کنترل کنی...»
تند و عصبی گفتم:_«باشه... بگو چی شده؟»
همون موقع شیوا پرید وسط حرفمون و گفت:_«سهند من برم مامان گفته بیا دفترم... مثل این که کارم داره... فعلا کاری نداری؟»
سهند با لبخند بهش گفت:_«نه برو عزیزم... مراقب خودت باش...»
با من هم خداحافظی کرد و منم تشکر کردم از این که اومد... وقتی رفت به سهند گفتم:_«نمی خوای بگی؟»
_«شهاب...»
طاقتم تموم شده بود دیگه... کلافه گفتم:_«تو رو خدا حرف بزن... جون به لبم کردی...»
سهند سرشو انداخت زیر... با سوییچ ماشینش بازی می کرد... شنیدم زیر لب گفت:_«HIV»
گوشام سوت کشید... داشتم پرت می شدم رو زمین... سرمو تو دستام گرفتم... یه سرگیجه ی مزخرف دست از سرم برنمی داشت! خودمو به زور کنترل کردم... سهند اومد جلو... نگرانی از سر و صورتش می بارید.
_«چی شد باز؟! ای بابا چرا انقدر کم طاقت شدی تو؟!»
این دفعه باز داشت اشکام می جوشید... چشامو محکم رو هم فشار دادم... اگه راست باشه... اگه واقعا... زدم زیر گریه... مگه چقدر طاقت داشتم که انقد اذیتم می کردن؟ چرا نمی ذاشتن یه روز خوش داشته باشم؟ همش عذاب... همش گریه... صدای سهند رو از بالای سرم شنیدم:_«تازه آزمایش گرفتن هنوز معلوم نیست... جوابش فردا میاد...»
سرمو بالا کردم و داد زدم سرش و گفتم:_«هنوز جوابش نیومده بهش می گی ایدزی؟ آره؟ به توهم می گن دوست؟»
_«من کی بهش گفتم ایدزی... من می خواستم بگم آزمایش "HIV" ازش گرفتن. غیر ممکنه شهاب آلوده باشه. اون بیشتر تو خونه مصرف می کرد... سرنگ و خرت و پرتاش از خودش بود نگران نباش!»
_«کی گفته من نگرانم؟! به جهنم که ایدز داره... انقدر بکشه تا بمیره تا همه مرضا رو بگیره...»
دوباره اشکام ریخت... زیر لب گفتم:_«خاک تو سر من که می خواستم ترکش بدم!»

romangram.com | @romangram_com