#پرستار_من_پارت_108
_«سهند...»
سهند از جاش بلند شد و رو به دختره گفت:_«سلام... خوبی؟ من که گفتم نمی خواد بیای...»
دسته گلی که توی دستش بود رو به دست سهند داد و گفت:_«گفتم که باید بیام ملاقاتش...»
همون موقع متوجه حضور من شد... سلام کرد و گفت:_«یگانه خانم... درست می گم؟»
با تعجب از اینکه منو می شناسه اما من نمی شناسمش گفتم:_«بله...»
بعد با حالت سوالی به سهند نگاه کردم که گفت:_«آهان راستی یگانه نمی شناست شیوا جان... شیوا نامزد منه...»
شیوا دستش رو به سمتم دراز کرد که منم با لبخند غمگینی دستشو توی دستم فشار دادم... فکر نمی کردم سهند نامزد داشته باشه... یعنی تا حالا هیچی ازش نگفته بود... شیوا دسته گل رو از سهند گرفت و گفت:_«بفرما یگانه جون... شنیدم تو این چند وقت زندگیتو گذاشتی به پای شهاب... ممنونم...»
این چرا باید از من تشکر کنه؟؟
ادامه داد:_«شهاب به گردن من و سهند خیلی حق داره... ما خیلی بهش مدیونیم... امیدوارم زودتر از این منجلاب خلاص بشه...»
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم و بابت گل تشکر کردم... سهند گفت:_«دکترا دارن معاینش می کنن... هیچ مسکنی روش اثر نداره...»
_«یعنی الان چی می شه؟»
کلافه سرشو تکون داد و گفت:_«نمی دونم... نمی دونم...»
چند دقیقه همه ساکت بودیم که شیوا گفت:_«کی می شه ببینیمش؟»
سهند رو بهش گفت:_«هر وقت دکتر اومد بیرون...»
بعد رو به من گفت:_«یگانه به مامان و باباش چیزی نگو... باشه؟ اون بیچاره ها رو نگران نکن...»
_«باشه...»
romangram.com | @romangram_com