#پرستار_من_پارت_107

موهامو خشک کردم و پای تلویزیون نشستم... وقتی غذا رو آوردن روی میز گذاشتمش تا بخورم که به شدت حس جای خالی شهاب اذیتم کرد... غذام رو خوردم و تصمیم گرفتم برم کمی بخوابم... قبل از اینکه از پله ها بالا برم تلفن زنگ خورد.
_«بله؟»
_«سلام یگانه... چرا موبایلتو جواب نمی دی؟»
سهند بود... کمی فکر کردم و گفتم:_«توی اتاق بود... چی شده؟»
_«یگانه خودت رو برسون اگه می شه...»
با ترس گفتم:_«چیزی شده؟»
_«بیا می فهمی...»
تلفن رو گذاشتم و سریع زنگ زدم آژانس... بعدش لباس پوشیدم تا خودم رو به سرعت به بیمارستان برسونم... ترس توی تک تک سلولام نفوذ کرده بود... خدایا چیزیش نشده باشه...
******
سریع خودم رو به اتاق شهاب رسوندم... سهند پشت در ایستاده بود... وقتی بهش رسیدم گفت:_«شهاب حالش خیلی بد شده... داغونه...»
با وحشت داد زدم:_«چش شده؟»
سعی کرد با لحنش آرومم کنه... انگار پشیمون شد که اینطوری صریح بهم گفت...
_«خودت می دونی که اون به مواد احتیاج داره... مسکن ها هم آرومش نمی کنن... نمی تونه اینطوری دووم بیاره... زخمش عمیق بوده و خون زیادی از دست داده... اعتیادش هم بدتر اوضاعش رو وخیم می کنه...»
این دفعه گریه هم نکردم... اصلا اشکم در نمی اومد... روی صندلی کنار در اتاقش نشستم و سرمو توی دستام گرفتم... سهند با نگرانی پرسید:_«حالت خوبه یگانه؟»
سرمو بلند کردم و زیر لب گفتم:_«آره...»
چند لحظه ساکت بودم و فکر می کردم... که صدای یه دختر باعث شد سرم رو بلند کنم و بهش نگاه کنم...

romangram.com | @romangram_com