#پرستار_من_پارت_106
بازم به مامان باباش گفت اونا... آخه چه دشمنی داشت باهاشون؟! من چیزی نگفتم و اون ادامه داد:_«اونا یه نفر رو ازم گرفتن که دیگه هیچ وقت جاش پر نمی شه... من تقصیر دارم اما اونا بیشتر... درکم کن یگانه نمی تونم ببخشم... تا وقتی که نفس رو تو زندگیم نداشته باشم نمی تونم ببخشمشون...»
سرمو بالا کردم... خدای من... چشمای خوشگلش داشت اشکی می شد... یه کمی تر بود... ای جــــــــــــونم... خمار و درشت و پر از اشک... وای الان غش می کنم! این معتاد وضعش خوشگلتره ها!!!! میون اخماش لبخند زد... با اشکای تو چشماش گفت:_«سهند زنگ زد گفت میاد تا فردا پیشمه... تو دیگه خسته شدی...»
حرف نزدم... داشت بیرونم می کرد... خسته بودم اما نه برای پرستاری از اون... چون خودش می خواست بلند شدم و کیفم رو برداشتم و رو کولم انداختم... یه کمپوت از تو یخچال برداشتم. قبلا درش رو باز کرده بودم اما شهاب نخورده بود... برای همین یه چنگال گذاشتم توش و دادم دست شهاب... بدون حرف زدن و حتی بدون خدافظی رفتم سمت در... دستگیره رو دست گرفتم و چرخوندمش و در رو کشیدم جلو و خواستم یه قدم بردارم که صداش میخکوبم کرد.
_«یگانه»
برگشتم سمتش... تو نگاهش یه چیز بود... نخواستم باور کنم... باور کنم که یه کلمه چهار حرفیه... یه چهار حرفی تو نگاهش موج می زد... یه تمنا...
گفت:_«دلخور نباش ازم»
فقط زل زدم تو چشماش... بهتر بود چیزی نمی گفتم... گاهی وقتا نگاه ها بهتر حرفای آدما رو بهم می رسوندن... برگشتم که برم بازم صدام زد:_«یگانه»
اومدم بیرون و بی توجه در رو بهم زدم... از بیمارستان اومدم بیرون و آروم آروم تو پیاده رو راه افتادم... چشمامو محکم رو هم فشار دادم... نبارین لعنتیا... از دیشب تا حالا دیوونم کردین... واسه چی انقدر براش پایین می ریزین؟؟ هان؟! واسه چی؟! واسه عملی بودنش؟! واسه تنها بودنش؟! واسه زجرکشیدناش؟! واسه تمناش؟! واسه نگاهش؟! واسه چشمای خمارش؟! واسه آغوش داغش؟! واسه ب*و*سه های پرحرارتش؟! واسه دستای آرامش بخشش؟! واسه... واسه چی؟! نمی ذارم... دیگه نمی ذارم چشمام به خاطر اون خیس بشه... اون بیرونم کرد. اون سهند رو به من ترجیح داد... دیگه نمی رم بیمارستان... بهتره با همون سهند تنهاش بذارم...
اول خواستم برم خونه پیش لیلا جون اما بعدش نظرم عوض شد... به سمت خونه ی شهاب رفتم... با خوردن اون کیک نیم وجبی که گرسنگیم رفع نشده بود... وقتی به خونه رسیدم اول یه دوش گرفتم تا بوی بیمارستان از تنم خارج بشه... خودم دیگه داشت حالم از خودم بهم می خورد... بعدش گوشی رو برداشتم تا زنگ بزنم برام غذا بیارن.
_«سلام بفرمایید؟»
_«سلام ببخشید یه مخصوص می خوام با یه نوشابه ی سیاه...»
_«اشترکتون؟»
_«اشتراک نداریم... آدرس بدم؟»
_«بله بفرمایید...»
آدرس رو که دادم گفت:_«براتون اشتراک هم می فرستم...»
_«ممنون...»
romangram.com | @romangram_com