#پرستار_من_پارت_105

سرشو تکون داد و گفت:_«هیچی بابا بی خیال شو...»
رفتم کنارش و رو صندلی نشستم... وای باز داشت جو ساکت می شد... زیر چشمی نگاهش کردم که یه پاشو تا کرده بود و آرنجشو رو زانوی تا شدش گذاشته بود بادستش تو موهاش چنگ زده بود... نگام سر خورد رو چشماش... یه متر از جا پریدم... قلبم ریخت... زل زده بود بهم... این از کی داشت این جوری نگام می کرد؟! آبروم رفت... منم چه راحت داشتم بررسیش می کردم! وقتی دید دستپاچه شدم لبخند زد و گفت:_«خیلی زشتم... نه؟!»
_«هان؟!»
_«ریختمو می گم... تا حالا عملی ندیده بودی درسته؟!»
جواب ندادم... تو سکوت نگاهش کردم... کاش می دونست همین ریخت زشتش تو همه ی صورت ها تک شد !
_«یگانه»
دلم ریخت... خدایا چه خوشگل می گه "یگانه"
لبمو گاز گرفتم... از شوق دلم می خواست بپرم بغلش... دلم می خواست بازم آغوش آرومش رو تجربه کنم... آغوش یه عملی! من عملی بودنش رو به صد تا سالم نمی دادم!!! یگانه بازشروع کردی!؟ ببین یه خواب الکی دیدی از صبح تا حالا چه فکرای چرتی می کنی؟! صداشو که شنیدم سرمو بالا کردم و نگاهش کردم...
_«از من دلخوری؟!»
بازم فقط نگاهش کردم... دلخور که... خب آره... راستش رو بگم نه... ولی ناز می کردم بهتر بود... می خواستم ببینم خریدار داره یا نه؟!
_«خیلی اذیتت کردم. پاشو برو خونه استراحت کن...»
_...
جواب ندادم ولی نگاهشم نکردم...
_«می خوای بگی ناراحتی دیگه؟!»
_...
سرم رو پایین انداختم و با ریشه های مانتوم بازی می کردم... یه نفس عمیق کشید و گفت:_«اونا خیلی اذیتم کردن...»

romangram.com | @romangram_com