#پرستار_من_پارت_104

_«ببین چقدر لاغر شده... تا تو خونه ی ما بود پوستش مثل برف بود و حالا... چه بلایی سرخودش آورده؟»
باز با شدت بیشتری گریه کرد. دلم ریش ریش شد. به خدا حق داشت... معلوم نبود چند ماهه ندیده بودش... آقای کیانی گریه نمی کرد اما چشماش تر شد. مطمئنم... لیلا خانم رو به من گفت:_«دستشو بگیرم بیدار می شه؟!»
دلم می خواست بگم "تو مادری، تو باید بدونی بچت خوابش سنگینه یا نه!!!!"
اما گفتم:_«نمی دونم والله... ولی تا اون جا که من دیدم بغل گوشش بمبم در کنن بیدار نمی شه...»
لیلا خانم یه لبخند محزون زد و دست خودش رو به نرمی سر داد تو دست شهاب... از ترس قلبم باز شروع کرد... می ترسیدم شهاب بیدار شه. لبمو دندون گرفتم تا شدت اضطرابم کم بشه... خدایا به خیر بگذرون... اگه بیدار بشه بیمارستانو رو سرمون خراب می کنه! لیلا خانم سرشو برد نزدیک و با اون یکی دستش موهای پرپشت شهاب رو نازمی کرد... یا خدا... این یکی دیگه نه... اگه بیدار بشه! نمی تونم که بهش بگم بچتو ب*و*س نکن... لباشو گذاشت رو صورت ته ریشی شهاب... زیر لب صلوات فرستادم... بیچاره هم اشک می ریخت هم می خندید... نمی تونست ازش دل بکنه... خدا خیر بده آقای کیانی رو... دستشو گرفت و اونو یواش کنار کشید و گفت:_«خانوم ممکنه بیدار بشه... براش خوب نیست با این وضعش ما رو ببینه...»
خانم کیانی اشکاشو پاک کرد. به من نگاه کرد و منم برای اینکه حرف شوهرشو تایید کنم لبخند زدم. دیگه به شهاب نزدیک نشد. ایستاده بود و فقط به صورتش نگاه می کرد... نگاه به ساعتم کردم. وقت ملاقات چیزی نمونده بود که تموم بشه... همون موقع شهاب یکی از پاهاشو تکون داد... تپش قلبم بالا گرفت... با اضطراب به مامان باباش نگاه کردم... انگار فهمیدن که دیگه باید برن... آقای کیانی زیر بازوی زنشو گرفت و اونو کشون کشون برد بیرون... لیلا خانم که تا لحظه ی آخر هی برمی گشت و هی به پسرش نگاه می کرد... آخرم با صدای آرومی زود گفت:_«خیلی مواظبش باش»
سرمو تکون دادم و در اتاق بسته شد... نفسمو فوت کردم... خدایا شکرت... شهاب چشماشو باز نکرد ولی هی غلت می خورد... نکنه باز؟؟؟؟؟ ولی پرستاره گفت مسکنه خیلی قویه... یعنی اونم اثر نکرده؟!
شونه ای بالا انداختم و رفتم بیرون. هنوز دم در ایستاده بودن... گفتم:_«خدا به خیر کرد... داشت بیدار می شد!!»
خانم کیانی گفت:_«بیداره؟!»
_«نمی دونم... ولی اونجا می موندین ممکن بود بیدار بشه...»
چیزی نگفتن... منم دلداریشون دادم و راهیشون کردم که برن خونه... شهاب تا فردا مرخص می شد و با تمام اعتماد به نفسم مطمئنشون کردم که از شهاب مراقبت ویژه می کنم... اونا رفتن و منم زود پریدم تو اتاق شهاب...
در اتاق رو زدم بهم و سرمو بالا کردم... شهاب با تعجب اما لبخند زنون نگام می کرد... یهو وا رفتم... اصلا فکرشم نمی کردم بیدار شده باشه!
گفت:_«کسی دنبالت می کرد؟!»
_«هان؟!»
_«چرا اینجوری اومدی تو؟!»
_«چه جوری اومدم تو؟؟؟»

romangram.com | @romangram_com