#پرستار_من_پارت_103

آخی... چه پدر و مادری بودن... البته همه همین طورن... عاشق بچه هاشون... راستی یه سوال... چرا پدر من این طور نبود؟ آهی کشیدم و به خودم جواب دادم:_«استثنا توی هر چیزی هست... همین طور توی پدر خوب و پدر بد...»
نه... پدر بد دیگه چه صیغه ایه؟
نمی شه پسوند بد برای پدر انتخاب کرد... با تمام بدی هایی که پدرم در حقم کرد باز هم نمی شه کلمه ی پدر رو لکه دار کرد... ای کلمه اون قدر مقدس هست که با اذیت های بابای من پسوند بد نگیره... در اتاقش رو آروم باز کردم... خواب خواب بود... مسکن اثر کرده بود و خوابش برده بود... به گوشیم نگاه کردم که یه اس ام اس داشتم... اه دوباره یادم رفته بود از روی ویبره برش دارم... روی حالت معمولی گذاشتمش و اس رو خوندم... از سهند بود...
_«جریان چیه؟ می خوای به مامان و باباش بگی بیان؟ این کارو نکن... من قبلش یه ذره براش مسئله رو باز کردم دعوام کرد... به هیچ وجه راضی نمی شه...»
اس ام اس مالِ نیم ساعت پیش بود... کاش همون موقع می خوندم و بهش نمی گفتم تا اونم اون حرفا رو بهم نزنه... دوباره حرفی که بهم زد مثل پتک به سرم کوبیده شد.
_«به تو چه ربطی داره؟ چرا تو مسائل خصوصی زندگیم دخالت می کنی؟ به کمکت احتیاجی ندارم... نمی خوام هیچ کس رو ببینم... برو بیرون...»
ای خدا سهم من از این دنیا فقط همین جمله ها رو شنیدنه؟ یعنی بعد از این همه مدت این حقم بود؟ خودم که این طور فکر نمی کنم...
جواب اس ام اسشو دادم.
_«دیر شد دیگه... بهش گفتم کلی هم حرف بهم زد... الان خوابه... قراره بیان ملاقات و تا بیدار نشده برن...»
روی صندلی کنار در اتاق نشستم و منتظر شدم تا بیان...
بازم فکرم رفت سمت خوابی که دیده بودم. یه چیزی ته دلم رو قلقلک داد. لعنتت به تو یگانه... نه خودت آدمی، نه فکرات... سرمو چرخوندم سمت در ورودی بیمارستان... گل از گلم شکفت. زود از جام پا شدم و رفتم سمتشون... خدا می دونه چه شوقی تونگاهاشون بود. دلم آتیش گرفت. خانم کیانی که اشک تو چشماشم مخفی نمی کرد.
_«سلام...»
آقای کیانی گفت:_«سلام دخترم... خوبی؟! شهاب خوبه؟!»
_«مرسی... بله اونم حالش خوبه خوبه... انگار نه انگار که دیشب تا مرز کما رفت...»
دو تاشون از خوشحالی لبخند زدن اما لبخند خانم کیانی یه نگاه تشکرآمیز هم داشت. با نگاهش ازم قدردانی می کرد. این بهترین چیز بود واسم. داشتم جواب تموم محبتاشو پس می دادم!
راهنماییشون کردم سمت اتاق شهاب. اول قبل از اینکه وارد بشیم بازم یه نگاه یواشکی انداختم تو اتاق که ببینم شهاب بیدار نشده و بعد دوتاشون رو فرستادم داخل و خودمم پشت سرشون رفتم. رفتیم بالا سرش... انقدر آروم نفس میکشید که منم... استغفرالله... خانم کیانی که مادرش بود!!! اشکای اونم آروم آروم می ریخت رو صورتش...

romangram.com | @romangram_com