#پرستار_من_پارت_102
_«خب نه... می دونی چیه؟»
حوصله ی مقدمه چینی نداشتم... یه دفعه حرفم پرید بیرون..
_«مامان و بابات می خوان بیان ببیننت... بگم بیان؟»
عصبانی شد و گفت:_«کار مهمت این بود؟ نه... نمی خوام ببینمشون...»
کوتاه نیومدم و گفتم:_«آخه چرا؟ مگه اونا چه کار کردن؟»
با صدای بلند گفت:_«به تو چه ربطی داره؟ چرا تو مسائل خصوصی زندگیم دخالت می کنی؟»
بعد از این حرف بهت زده بهش نگاه کردم... باورم نمی شد این حرفو بزنه!! یعنی من به اون حدی نرسیده بودم که بدونم جریان چیه؟؟ دلم شکست... من پرستارش بودم... محرم راز هاش... اما اون... روشو اونور کرد و گفت:_«نمی خوام هیچ کس رو ببینم... برو بیرون...»
با بغض گفتم:_«من فقط خواستم کمک کنم...»
حرفمو قطع کرد و گفت:_«به کمکت احتیاجی ندارم...»
اِ؟؟ واقعا؟ بزنم زیر فکت تا آدم شی؟ پررو... من جونتو نجات دادم... اون موقع چرا از این شر و ور ها تحویلم نمی دادی؟ شیطونه می گه... بیخیال یگانه شیطونه حرف زیاد می زنه... صد بار گفتم به حرف بچه ها نباید زیاد توجه کنی... البته منظور از بچه ها شیطون بود ها نه شهاب... وای چه هماهنگ... شیطون و شهاب... چه بهم میان... از اتاقش رفتم بیرون... به سمت ایستگاه پرستاری رفتم و رو به پرستار گفتم:_«ببخشید قرار بود برای اتاق " 216 " مسکن بزنید... چی شد؟»
_«الان می رم...»
به نماز خونه رفتم و یه گوشه دراز کشیدم ولی خیلی گرسنه بودم... شکمم صداش رفته بود بالا... به ناچار از جا بلند شدم و به سمت بوفه ی بیمارستان رفتم... یه ویفر توت فرنگی و یه رانی هلو خریدم... با یه بسته آدامس اربیت آبی... توی محوطه نشستم و ویفرمو خوردم... حوصلم خیلی سر رفته بود... ناگهان یه تصمیم شیطانی گرفتم... شهاب از کجا می فهمه اگه... به آقای کیانی زنگ زدم... بعد از چند تا بوق جواب داد:_«بله یگانه جان؟ چیزی شده دخترم؟»
_«نه... می خواستم بگم که متاسفانه شهاب داد و بی داد راه انداخت... من... من متاسفم... اما...»
نفس عمیقی که تقریبا مثل آه بود کشید و گفت:_«عیب نداره دخترم... تو چرا شرمنده باشی... اما چی؟»
_«اما الان پرستار رفت تا به خاطر دردش بهش مسکن بزنه... بعد که خوابش برد می تونید بیاید ببینیدش... متوجه نمی شه این طوری...»
با خوش حالی گفت:_«باشه... الان به لیلا می گم... ما تا نیم ساعت دیگه اون جاییم...»
romangram.com | @romangram_com