#پرستار_من_پارت_101
_«مرسی... راضیش می کنم...»
خدافظی کردم و گفتم به لیلا جونم سلام برسونه... بعد به سمت اتاق شهاب رفتم... صدای صحبتای خودش و سهند می اومد... فوضولیم گل کرد... به خودم گفتم:_«فقط در حد دو سه تا جمله گوش می دم»
سهند گفت:_«شهاب اصلا نمی تونی تصور کنی... خیلی عجیب بود برام...»
_«برو بابا... می خوای منو خر کنی؟ من که می دونم به این غلظت هم نبود...»
_«تو خودت خری من چرا زحمت بکشم... از من گفتن بود... باقیش با خودته...»
از حرفاشون چیزی نفهمیدم... ولش کن بابا... دو تا تقه به در زدم که صدای سهند اومد که گفت:_«بفرمایید...»
در رو باز کردم و رفتم داخل... سهند کنار شهاب نشسته بود... با دیدن من از جا بلند شد و گفت:_«چیزی شده؟»
_«نه راستش... راستش می خواستم یه موضوعی رو به شهاب بگم...»
فکر کنم فهمید جریان چیه... گفت:_«من می رم.. پوسیدم توی این اتاق...»
شهاب بهش گفت:_«برو داداش... برو خونه یه سر بزن... این طور خوب نیست... یه استراحتی کن و بعد بیا...»
فکر نمی کردم اون قدر با هم صمیمی باشن که به هم بگن داداش... سهند با مهربونی سر شهاب رو ب*و*سید و گفت:_«باشه... تا یکی دو ساعت دیگه میام... فعلا...»
از کنارم که رد شد آروم گفت:_«حواست به گوشیت باشه... کارت دارم...»
تعجب کردم. یعنی چیکارم داشت که همین جا نگفت؟؟!! کنار شهاب روی صندلی نشستم... نمی دونستم چه جوری مقدمه چینی کنم؟ بعد از یه دقیقه شهاب گفت:_«چی شده؟»
منم ترس و استرس رو بیخیال شدم و شروع کردم... خودمو به دست خدا سپردم... فقط دعا کردم عصبانی نشه...
_«شهاب... یه چیزی بگم؟»
_«فکر کنم اومدی تا حرف بزنی... دیگه چرا سوال می کنی؟ خب بگو...»
romangram.com | @romangram_com