#پرستار_من_پارت_100

یه لبخند گنده زد و لبای صورتیشو به نمایش گذاشت... بعدم من راهمو کج کردم و رفتم تو محوطه... دوست نداشتم برم پیش اون دوتا... هرچی باهاشون تنها نباشم بهتره... مخصوصا با اون شیرین کاریای زشت سهند... اَه معلوم نبود چه حرفایی پشت سرم در گوشش گفت؟ کاش می فهمیدم !
ویبره ی گوشیم منو به خودم آورد.
یادم رفته بود از روی ویبره برش دارم... از توی جیبم درش آوردم... شماره ی آقای کیانی بود.
_«سلام...»
_«سلام دخترم حالت خوبه؟»
_«ممنون... شما خوبید؟ لیلا جون خوبه؟»
_«ما هم بد نیستیم... کجایی؟»
_«من بیمارستانم...»
_«مگه کلاس نداشتی؟»
_«آره رفتم و اومدم...»
_«آهان... عزیزم ما بیایم؟ می ترسم بیایم و شهاب عصبانی بشه..»
عمق ناراحتیش توی کلامش پیدا بود...
_«آقای کیانی نگران نباشید... من الان می رم و سعی می کنم آروم بهش بگم که می خواید بیاید و ببینیدش... بهتون خبر می دم... سعی می کنم راضیش کنم...»
_«مرسی دخترم... ما نمی دونیم چه طور ازت تشکر کنیم... تو اوج جوونی زندگیتو داری در اختیار این کار می ذاری... نمی دونم چی بگم... متاسفم...»
لبخند غمناکی صورتمو پوشوند و گفتم:_«نگید این طوری... اگه شما نبودید من الان این قدر راحت زندگی نمی کردم...»
_«برو دخترم... دیگه هم این چیزا رو نگو...»

romangram.com | @romangram_com