#پرستار_مادرم_پارت_9

يكدفعه همه چيز رو به خاطر آوردم!

سريع از روي كاناپه بلند شدم و با عجله به اتاق رفتم...اما مثل اينكه مدت زمان زيادي بوده كه مامان من رو صدا ميكرده چون وقتي وارد اتاق شدم ديگه دير شده بود...

خسته بودم...عصبي و كلافه بودم...به ساعت نگاه كردم بيست دقيقه به سه نيمه شب بود...

دست به كار شدم و در حاليكه باز هم ديدن چهره ي شرمنده و خجالت زده ي مامان تا مغز استخوانم رو مي سوزوند سعي كردم به سرعت همه چيز رو مرتب كنم و اين در حالي بود كه مامان دائم سعي داشت از من عذرخواهي كنه...

خيلي دلم براش ميسوخت و خستگي و عصبانيت از وضع ايجاد شده كلافگي من رو بيشتر ميكرد.

وقتي دوباره ميخواستم بخوابم ساعت نزديك4:30صبح بود...

با تمام خستگي جسمي و روحي كه به شدت تحت فشارم قرار داده بود اما هر كاري كردم نتونستم بخوابم!

يه فنجون چاي آماده براي خودم درست كردم و به حياط رفتم.

چراغهاي رنگي و كم نور حياط كه به روي چمنها در ارتفاعي پايين به طور پراكنده حياط رو روشن كرده بود كم كم با اولين روشنايي هاي صبح رنگ پريده تر از هميشه به نظرم مي اومدن...

نسيم ملايم سحر وقتي به صورتم ميخورد حس ميكردم انگار سالهاست از خودم دور بودم...براي خودم غريبه ايي محسوب ميشدم كه هيچ آشنايي نسبت بهش نداشتم...

به موجهاي ملايم و زيبايي كه در اثر وزش نسيم روي سطح آب استخر بزرگ حياط ايجاد شده بود نگاه كردم...زندگي منم درست مثل همون موجهاي لرزان و پشت سر هم شده بود...با اين تفاوت كه وقتي نسيم صبحگاهي ديگه نوزيد موجهاي روي آب هم كم كم ناپديد ميشدن اما امواج دردناك و لرزان زندگي من گويا تمامي نداشت...

ده سال زندگي با كسي كه از همون روز اول با هم درگير بوديم حسابي داغونم كرده بود و اين چند سال اخير مريضي مامان هم مزيد بر علت گرفتاريهاي بيشمارمم گشته بود...

در اون لحظات صبح تنها صدايي كه توي گوشم طنين انداز ميشد صداي مسعود بود كه ميگفت:تو تازه وارد38سالگي شدي...يعني ميخواي تا آخر عمرت به اين وضع ادامه بدي؟!!...بدبخت تو هنوز زنده ايي...بايد مثل بقيه ي آدمها زندگي كني و از زندگيت لذت ببري.......

ده سال زندگي با كسي كه از همون روز اول با هم درگير بوديم حسابي داغونم كرده بود و اين چند سال اخير مريضي مامان هم مزيد بر علت گرفتاريهاي بيشمارمم گشته بود...در اون لحظات صبح تنها صدايي كه توي گوشم طنين انداز ميشد صداي مسعود بود كه ميگفت:تو تازه وارد38سالگي شدي...يعني ميخواي تا آخر عمرت به اين وضع ادامه بدي؟!!...بدبخت تو هنوز زنده ايي...بايد مثل بقيه ي آدمها زنديگ كني و از زندگيت لذت ببري...

وقتي چايي رو خوردم يخ يخ شده بود و تلخي اون بيشتر حس ميشد.

دهنم از تلخي چاي حالت گس به خودش گرفته بود و من بي توجه به طعم بدي كه هر لحظه با خوردن چاي بيشتر برام ملموس ميشد تمام فنجان را تا ته سركشيدم.


romangram.com | @romangram_com