#پرستار_مادرم_پارت_8
- مسعود من خسته ام الانم ميخوام بخوابم...اينجا ميخوابي يا ميري خونه ي خودت؟
مسعود از جايش بلند شد و در حاليكه كتش را از روي صندلي برميداشت گفت:تو هميشه اخلاقت همينه...تا ميخوام چند كلمه جدي باهات حرف بزنم و بهت حالي كنم كه بدبخت تو هنوز زنده ايي و بايد مثل آدمها زندگي كني و از زندگيت لذت ببري؛زود ميزني توي ذوقم و از خونت بيرونم ميكني...
از روي مبل بلند شدم و خنده ام گرفت و گفتم:پس چقدر روت زياده كه بازم حرفات و كارات رو تكرار ميكني...
مسعود كتش رو پوشيد و در حاليكه سوئيچش رو از روي ميز ناهار خوري برميداشت گفت:سياوش ميخواي من بگردم يه پرستار خوب و قابل اعتماد برات پيدا كنم كه هم به وضع خونه ات برسه...هم اميد رو نگه داره...هم مامان رو به طور كامل مراقبت كنه؟
- برو گمشو...خبر نداشتم شغلت رو عوض كردي...
- مسخره نكن سياوش جدي ميگم...يه بارم شده بگذار من توي اين قضيه دخالت داشته باشم...
با هم وارد حياط شديم و قدم زنان به سمت درب حياط رفتيم.
مسعود دوباره گفت:جوابم رو ندادي سياوش...نظرت چيه؟...ميخواي يه پرستار برات جور كنم يا نه؟
- مسخره؛من كه ميدونم تو اين كاره نيستي...حالا راستش رو بگو ببينم كدوم يكي از دوست دخترات دلت رو زده و ميخواي از سر خودت بازش كني و به اسم پرستار بندازيش گردن من؟
مسعود خنديد و گفت:تو كاريت نباشه...فقط بگو اگه من يه آدم مناسب برات بيارم من رو سنگ روي يخ نميكني؟
- جدي داري حرف ميزني مسعود؟!!...واقعا آدم حسابي و خوبي سراغ داري؟!!...آدمي كه بشه از هر نظر بهش اعتماد كرد؟!!!
مسعود لبخندي زد و سوار ماشينش شد و گفت:تا دو روز ديگه خبرش رو بهت ميدم...
وقتي مسعود رفت به داخل خونه برگشتم.اونقدر خسته بودم كه حتي لباسمم عوض نكردم و درست مثل يه جنازه روي كاناپه ي گوشه ي هال دراز كشيدم و خوابم برد.
نيمه هاي شب بود كه با صداي مامان بيدار شدم:سياوش؟...سياوش؟......سياوش ؟.........
چشمهام به سقف خيره بود...به صداي مامان گوش ميكردم...اما مثل اين بود كه براي لحظاتي همه چيز رو فراموش كرده بودم و نميدونستم بايد چه واكنشي نسبت به صداي مامان از خودم نشون بدم!
دوباره صداش رو شنيدم:سياوش مادر خوابي؟...سياوش؟......من دستشويي دارم.........
romangram.com | @romangram_com