#پرستار_مادرم_پارت_7
- چرند نگو مسعود...مگه مغز خر خوردم؟
- حيف مغز خر كه تو خورده باشي...آخ سياوش به جون تو...امروز از صبح كه توي اون شركت لعنتي بودم همه اش به تو فكر ميكردم...به اينكه بالاخره راحت شدي و شرش كم شد...
از روي صندلي بلند شدم و كتم رو از پشت صندلي برداشتم و تنم كردم.
مسعود نگاهي به من كرد و گفت:اي خاك برسرت...لااقل بابت شيريني كه آوردم يك كلمه بهم بگو دستت درد نكنه...
خنديدم و گفتم:تو كه با يه دست درد نكنه راضي نميشي...بلند شو جعبه ي شيرينيتم بردار بريم...من كه ميدونم تا شام بهت ندم ول كن نيستي...
مسعود خنديد و درب جعبه ي شيريني رو باز كرد و يكي در دهان خودش گذاشت و يكي هم به من داد و بعد جعبه رو روي دستم خانم افشار قرار داد و در آخر كلي هم سر به سر خانم افشار گذاشت و اگه من صدام در نمي اومد بعيد نبود چهار تا شوخي ناجور هم با خانم افشار كه البته اونم همچين از اين وضع ناراضي نبود؛بكنه...اما با صداي من كه ازش ميخواستم به دنبالم از شركت خارج بشه با خنده از دفتر خارج شديم.
وقتي به خونه رسيديم شامي كه از بيرون گرفته بودم رو به همراه مسعود و اميد خورديم...البته من تا غذاي مامان رو بدم و سرميز برگردم غذام كاملا" سرد شده بود و بازم طبق معمول اين مدت اخير با بي اشتهايي فقط تونستم چند لقمه ايي از غذا رو بخورم.
مسعود اون شب كلي سر به سر اميد گذاشت و حتي بعد از شام هم كلي با همديگه پلي استيشن(ps3 )بازي كردن.منم ظرفها رو شستم كمي هم آشپزخانه ي فوق العاده كثيف خونه رو مرتب كردم ...وقتي به هال برگشتم اميد روي يكي از مبلها خوابش برده بود و مسعود اون رو از روي مبل بلند كرد و در آ*غ*و*ش گرفت و به اتاق خوابش برد.
وقتي به هال برگشت من تقريبا" روي يكي از مبلها ولو شده بودم و پاهام رو روي ميز جلوي خودم دراز كرده بودم.
مسعود روي مبل رو به روي من نشست و با ريموت تلويزيون رو خاموش كرد...بعدم سيگاري آتش زد و گفت:سياوش واقعا" حالم از زندگي كه براي خودت درست كردي داره بهم ميخوره...ميدوني چيه...براي لحظاتي حس كردم اومدم خونه ي يه زن بيوه ي بدبخت كه يه مادر مريض و يه بچه از شوهر مرده اش داره...اين چه وضعيه براي خودت درست كردي؟
- ميگي چيكار كنم؟...نكنه توقع داري مامان رو بسپرم به يه آسايشگاه؛اميدم بفرستمش يه مدرسه ي شبانه روزي...بعدشم به قول جنابعالي برم با يه زن خوش بگذرونم؟
- خوب اگه عقل داشتي كه خيلي وقت پيش بايد اين كار رو ميكردي...ولي متاسفانه عقلم نداري...
- بس كن مسعود...تو كه ميدوني دو دفعه ي قبلي دو تا پرستاري كه خير سرشون اومدن توي اين خونه هر كدوم با چه وضعيتي رو به روم كردن و چقدر مشكل ساز شده بودن برام...
- آره...آره...تو رو خدا باز شروع نكن...اما آخرش چي؟...تو تازه وارد38سال شدي...يعني ميخواي تا آخر عمرت به اين وضع ادامه بدي...حالا كه ديگه از دست اون زن احمقتم راحت شدي و فكرت يه ذره آزاد شده...سياوش واقعا" هيچ برنامه ايي براي زندگيت نداري؟!!!
- چرا دارم...كي گفته ندارم؟...الان ميخوابم؛فردا صبح بيدار ميشم؛صبحانه ي خودم و مامان و اميد رو آماده ميكنم؛ميرم شركت؛ظهر برميگردم خونه؛ناهار درست ميكنم؛به وضع مامان ميرسم؛دوباره برميگردم به...
- بسه...بسه...بسه سياوش...مرده شور اين برنامه ريزيت رو براي زندگيت ببرن...
romangram.com | @romangram_com