#پرستار_مادرم_پارت_6
اون خانم كه معلوم بود به شدت عصبي و بي حوصله شده با عصبانيت گفت:....
اون خانم كه معلوم بود به شدت عصبي و بي حوصله شده با عصبانيت گفت:لازم نكرده...متوجه شدم...فردا هم بيام حتما" به منشي خودتون از قبل سپردين كه جوابم كنه...
و بعد بدون هيچ حرف ديگه ايي پشتش رو كرد و از دفتر خارج شد.
خانم افشار نفس عميقي كه حاكي از به دست آوردن آرامش بود كشيد و گفت:باور كنيد آقاي مهندس...مطمئن بودم حتي اگه باهاش حرفم ميزدين اون رو براي پرستاري از مادرتون قبول نميكردين.
به خانم افشار نگاهي كردم وگفتم:چطور؟
- چون اصلا" شخصيت خوبي نداشت...توي همين چند ساعتي كه اينجا بود كلي اعصابم منم خورد كرد...وقتي هم برگه ي فورم مشخصات رو بهش دادم تا پركنه كلي غر غر ميكرد..بعدشم كه خوندم فهميدم شوهرش سابقه زندان داشته و در حال حاضرم معتاد...و اين درست چيزهايي بود كه ميدونستم شما روشون خيلي حساسين...
- پس چرا همون موقع ردش نكردي بره پي كارش؟!!!...بايد رك بهش ميگفتي با شرايطي كه داره من نمي پذيرمش...از اين به بعدم بار آخرت باشه كسي كه چنين مشكلاتي داره رو معطل ميكني...وقتي ميدوني من روي چه چيزهايي حساسم پس ديگه معطل كردن نداره...سريع بايد طرف رو جواب كني بره پي كارش...متوجه شدي؟
- بله اقاي مهندس.
ديگه منتظر نشدم حرف ديگه ايي بزنه و وارد دفترم شدم.
به كارهاي عقب افتاده ام نگاهي انداختم و مواردي كه نياز به رسيدگي فوري تري داشت رو در اولين مرحله بهشون رسيدگي كردم و چندين برگه هم كه لازم به امضا بود انجامشون دادم...به پشتي صندلي تكيه دادم و گره كراواتم رو شل شل كردم و پاهام رو روي ميزم گذاشتم...
براي لحظاتي چشمانم رو بستم و تازه مي خواستم براي چند دقيقه افكارم رو جمع كنم كه درب اتاقم باز شد و مسعود با كلي سر و صدا و شوخي كه عادت هميشگي اون بود وارد اتاقم شد.
مسعود يكي از قديمي ترين دوستانم محسوب ميشد...از اون تيپ دوستهايي كه چه در خوشي و چه در غم و ناراحتي هيچ وقت تنهام نگذاشته بود.شروع عمر اين دوستي به سالهاي دوران دبيرستان برميگشت و بعد از اونم در دانشگاه با هم هم رشته بوديم...
از اون مردهايي بود كه هيچ وقت دوست نداشت خودش رو در قيد و بند ازدواج قرار بده و هميشه يك ديد خاصي نسبت به تمام زنها داشت و اين تنها نقطه ي تفاوت من و اون محسوب ميشد...چون من هميشه سعي داشتم براي خانمها احترام خاصي قائل بشم...چيزي كه مسعود اصلا بهش اعتقادي نداشت!
به محض اينكه وارد اتاق شد جعبه ي بزرگ شيريني كه توي دستش بود رو بالا كنار صورتش گرفت و در حاليكه ميخنديد گفت:مبارك باشه...مبارك باشه...آزاديت رو تبريك ميگم...بالاخره3ماه آخري هم گذشت و بر همگان مشخص شد جنابعالي دست از پا خطا نكردي...اي جان...قربون اون اصالتت بشم كه لنگه ي خودمي...
- بسه مسعود خجالت بكش...
- خجالت؟!!...از كي؟...از چي؟!!...ببينم نكنه هنوز يه روز از آزاديت نگذشته باز خر شدي و يه زن ديگه گرفتي و الانم همين گوشه و كنارها قايمش كردي؟!!
romangram.com | @romangram_com