#پرستار_مادرم_پارت_10

برگشتم به داخل خونه و صبحانه رو آماده كردم و در سكوتي عجيب و تا حدي آزار دهنده تنها روي صندلي در آشپزخانه نشستم و صبحانه ام رو خوردم.

ميز رو براي اميد آماده گذاشتم و بعد صبحانه ي مامان رو در سيني قرار دادم و به اتاقش رفتم.ساعت نزديك شش صبح بود كه صبحانه ي مامان رو هم بهش داده بودم و لباسم رو پوشيدم و از خونه بيرون رفتم.

بي هدف در شهر رانندگي ميكردم! مطمئن بودم هيچ صاحب و مدير شركتي اون وقت صبح توي خيابون نيست و همه توي خونه كنار همسر و خانواده در خواب ناز هستن...اما من چي؟

جلوي شركت كه رسيدم٬موقع ورود٬آبدارچي شركت از ديدنم تعجب نكرد...اونم به ديدن من اون وقت صبح در هر روز عادت كرده بود و چون سن و سالي ازش گذشته بود اين سحر خيزي و اومدن اين وقت صبح من رو به شركت از مردونگي و جوهره ي كاري زياد در وجود من ميدونست و هميشه با لبخندي تحسين آميز و سلام عليكي گرم ورودم رو به شركت خوش آمد ميگفت...اما از دل من خبر نداشت!

تا ساعت10:30 اونقدر خودم رو سرگرم كارهام كرده بودم كه گذر زمان رو از ياد برده بودم و اين كه مش رحمت(آبدارچي شركت)چند بار چايي هاي سرد شده ي من رو عوض كرده بود هم ديگه از دستم در رفته بود!

از منزل يك بار تماس تلفني داشتم كه وقتي پاسخ دادم فهميدم اكرم خانم دختر عموي مامانم اونجاس و همين باعث شده بود از اينكه مامان و اميد تا بعدازظهر تنها نيستن كمي خيالم راحت باشه و با آسودگي بيشتري به كارهاي معوقه ي شركت رسيدگي ميكردم.

ساعت نزديك يازده بود كه خانم افشار آيفن رو زد.وقتي جواب دادم گفت كه............

ساعت نزديك يازده بود كه خانم افشار آيفن رو زد.وقتي جواب دادم گفت كه شخصي براي مصاحبه پرستاري در خصوص همون آگهي مربوطه در روزنامه اومده.

چون كارم كمي سبك شده بود و تا حدي هم ميخواستم استراحت كرده باشم از خانم افشار خواستم اون فرد رو به داخل اتاقم بفرسته.

نگاهم هنوز روي پرونده ي پخش شده بر روي ميزم بود كه صداي باز و بسته شدن درب رو شنيدم و در ادامه صداي ظريف و جواني كه گفت:سلام.

نگاهم رو از روي ورقها گرفته و به صاحب صدا نگاه كردم.

دختري بسيار ظريف با چهره ايي كودكانه و نگاهي به معصوميت دختران خردسال در جلوي درب ايستاده بود...به چهره اش ميخورد17يا18سال بيشتر نداشته باشد و اصلا بهش نميخورد كه دنبال كاري مثل پرستاري از يك مريض بدحال در منازل باشه!

براي لحظاتي سر تا پايش را برانداز كردم و متعجب از اينكه اين شخص در اينجا و در دفتر من چه كاري مي تواند داشته باشد سلامش رو پاسخ دادم و بعد بي اراده سوال كردم:بله؟...كاري دارين؟

حالا نگاه اون دختر متعجب شده بود...با انگشت شصتش گوشه ي بيني ظريفش رو كمي ماليد و بعد گفت:ببخشيد...به خاطر آگهي كه داده بودين مزاحم شدم...پرستار در منزل...

و بعد نزديك ميزم اومد و برگه ي فورم مشخصاتي كه قبلا" خانم افشار در بيرون از اتاق بهش داده و پر كرده بود رو به طرفم گرفت و گفت:بفرماييد...تمام مشخصاتم رو توي اين برگه وارد كردم.

برگه رو از دستش گرفتم و ناشيانه گفتم:ولي شما خيلي جوون هستي براي اين كار...


romangram.com | @romangram_com