#پرستار_مادرم_پارت_59

من يه مرد هستم با تمام خصوصيات مردانه ايي كه انكار ناپذير بود...اما چرا...آيا واقعا"سهيلا به من علاقه مند شده؟!!!...خدايا!!!

چقدر احساس گيجي ميكردم...چقدر احساس سر درگمي برام سخت بود...

اما باور موضوع برام مشكل تر از هر چيزي جلوه ميكرد...

از جايي كه ايستاده بودم به آرومي شروع كردم به قدم زدن.

سهيلا خيلي سريع متوجه ي حضور من و جايي كه قرار داشتم شدم...به آرومي از پله ها پايين و به سمت من اومد.

دلم نميخواست ديگه در شرايطي مثل شب پيش قرار بگيرم...دائم از درون به خودم نهيب ميزدم...سياوش...سياوش...

وقتي رو به روي من ايستاد بدون اينكه بهش اجازه ي حرف زدن بدهم بلافاصله گفتم:سهيلا...برو توي خونه...

. چرا؟...مزاحمتونم؟!!!

. نه...اما اصلا"...

. پس مزاحمم درسته؟

. ببين سهيلا...ديشب من اصلا"اهصاب درستي نداشتم...توي شرايط خوبي هم نبودم و از اينكه...

به ميون حرفم اومد و نگذاشت ادامه دهم و گفت:ديشب هر چي شد ديگه تموم شده...شما در هر شرايطي باشيد براي من قابل احتراميد...

. سهيلا خواهش ميكنم برگرد برو داخل خونه...

جمله ي آخرم رو با جديت گفتم...لحظاتي كوتاه سكوت كرد و به من خيره شد...

سپس به صدايي آهسته در حاليكه به سمت پله ها برميگشت گفت:باشه چشم...به هر حال من بيدارم...اگه كاري داشتين با فكر كردين ميتونم كاري براتون انجام بدهم صدام كنيد...

وقتي از پله ها بالا رفت نگاهش ميكردم و در افكار نامعلومي غرق شده بودم كه يكباره چشمم به پنجره ي اتاقي كه مسعود خواب بود افتاد و ديدم مسعود پشت پنجره ايستاده و زمانيكه متوجه شد من حضورش رو در پشت پنجره حس كردم از پشت پنجره دور شد!


romangram.com | @romangram_com