#پرستار_مادرم_پارت_57

. چرا نمي تونه بياد؟...مادرش كه رفته مكه و حالا حالا هم نمياد...خودشم كه تنهاس...من راضيش ميكنم...تو اگه نه نياري من كارها رو درست ميكنم...واسه اميدم خوبه...ميره دريا شنا يه حالي ميكنه...در حاليكه پشت گردنم رو مي ماليدم كمي فكر كردم و گفتم:ولله نميدونم...پس جون من تا سهيلا رو راضي نكردي نگذار اميد چيزي بفهمه...چون اون وقت اگه نشه ديگه اميد از كول من پايين نمياد...تو هم كه ميدوني من نميتونم مامان رو بدون پرستار به...

. خوب...خوب...من فقط رضايت تو برام مهم بود...بقيه اش با من...

در همين موقع گوشي موبايل مسعود زنگ خورد و بعد از كمي صحبت وقتي تماس رو قطع كرد فهميدم نمي تونه ناهار پيش من بمونه و بايد به شركتش برگرده...

درب اتاق باز شد و ناهاري كه سفارش شده بود رو آوردن داخل...

مسعود با خنده و شيطنت خاص خودش پرس غذاي خودش رو برداشت و در ضمني كه از اتاق خارج ميشد با حالتي مسخره گفت:برادر اصراف حرام است...ملتفت هستيد كه...خداحافظ.

اون روز بعد از ظهر وقتي برگشتم خونه در كمال تعجب ديدم مسعود اونجاس و به معناي واقعي همه چيز جهت سفر به شمال رو براي سه روز مهيا كرده!!!

اميد از خوشحالي رو ي پا بند نبود و سهيلا با اصرار و خواهش و خنده سعي داشت لباسهاي اميد رو هم عوض كنه...

باورم نميشد سهيلا راضي شده در اين سفر همراه ما باشه!!!...هم متعجب بودم...هم خوشحال...و هم در اعماق وجودم احساس نگراني ناشناخته ايي داشتم...!!!

حس ميكردم هر لحظه سهيلا داره بيشتر و بيشتر به من نزديك ميشه...اما چرا؟!!!

مسعود ترتيبي اتخاذ كرده بود كه مامان در طول مسير روي صندلي جلوي ماشين من به حالت خوابيده قرار بگيره تا راحت تر بتونه طول مسير رو تحمل كنه...

اميد از همون ابتدا خواست به ماشين مسعود بره چرا كه ماشين مسعود رو به خاطر رنگش خيلي بيشتر از ماشين من دوست داشت.

سهيلا به خاطر مامان بايد در ماشين من مي نشست اما اصرارهاي اميد كه دوست داشت سهيلا همواره همراه اون باشد باعث شد كه من از سهيلا بخوام بر خلاف ميلش به ماشين مسعود بره و در طول مسير اگر مشكلي براي مامان پيش اومد با رعايت حفظ فاصله ي دوتا ماشين و تماس تلفني اون رو خبر ميكنم تا مسعود و من هر دو توقف كنيم...

تا وسايل رو در ماشين ها بگذاريم و حركت كنيم ديگه شب شده بود...راه خلوت بود و از اونجايي كه مامان داروهاي آرام بخششم خورده بود تمام مسير رو خوابيد و بي هيچ مشكلي رسيديم چالوس و بعد از اون به سمت كلارآباد رفتيم...

ويلاي من در شهرك بهرام واقع در هچيرود نرسيده به كلارآباد بود.

ويلاي بسيار زيبا و بزرگي بود كه به جرات ميشه گفت در اون شهرك مثل نگين بر انگشتري مي درخشيد...اما كمترين استفاده رو ازش كرده بودم و اگه سرايدار ويلا نبود شايد سالها پيش اونجا با تمام ريباييش مخروبه شده بود...ولي خوشبختانه ابراهيم خان و زري خانم هميشه و در همه حال چه از نظر نظافت داخل و خارج ساختمان و چه از نظر باغباني واقعا" به ويلا رسيدگي كرده بودن...




romangram.com | @romangram_com