#پرستار_مادرم_پارت_55

تمام مدتي كه صحبت ميكردم سهيلا ايستاده بود و نگاهم ميكرد.

وقتي گوشي رو قطع كردم با نرمي خاصي كه در صداش موج ميزد گفت:شما به من نگفته بودين كه بايد بيدارتون كنم...ديشبم كه اصلا:نخوابيده بودين...فكر كردم خودتون از برنامه هاي خودتون اطلاع دارين و هر ساعت كه لازم باشه بيدار ميشين...به هر حال اگر مقصر من بودم...ببخشيد.

از روي تخت بلند شدم...با اينكه هنوز كمي كلافه و عصبي بودم سعي كردم به واقعيت موضوع بهتر فكر كنم و اونم اين كه حرف سهيلا كاملا" درست بود...چرا من بايد توقع داشته باشم كه سهيلا من رو سر ساعتي مشخص بيدار كنه؟!!..اون به اسم پرستار مادرم پا به اين خونه گذاشته اما چندين مسئوليت سنگين ديگه رو هم به عهده گرفته كه هيچكدوم در حيطه ي وظايف مشخص شده ي اون نبود...حالا چي باعث شده بود كه من با خودخواهي اون رو مسبب خواب موندن اون روزم خودم بدونم؟!!!...

چهره اش مشخص بود كه از برخورد من دلخور شده و بعد از اتاق بيرون رفت و درب رو بست.

گوشي تلفن رو كه خاموش كرده بودم روي ميز آرايش كنار اتاقم گذاشتم و خيلي سريع دوش گرفتم و بعدش آماده شدم تا به شركت برم.

وقتي از اتاق خواب بيرون رفتم خيلي سريع ابتدا حالي از مامان پرسيدم و بعدهم سري به اميد كه هنوز خواب بود زدم...

از رفتاري كه با سهيلا كرده بودم احساس شرمندگي ميكردم و براي همين نخواستم باهاش رو به رو بشم و بدون خداحافظي از اون خونه رو ترك كردم و به شركت رفتم.

در تمام مدتي كه جلسه داشتم دائم ذهنم به سمت سهيلا كشيده ميشد و ديدن چهره ي دلخورش اعصابم رو بهم ريخته بود...

بعد از جلسه نزديك ساعت ناهار بود كه توي اتاقم تنها بودم...گوشي تلفن رو برداشتم و شماره ي منزل رو گرفتم...خودش گوشي رو برداشت و گفت:بله؟...بفرمايين؟

به محض اينكه خواستم حرفي بزنم درب اتاقم باز شد و مسعود وارد شد.

بدون اينكه حتي يك كلمه حرف بزنم گوشي رو قطع كردم.

مسعود مثل هميشه چهره ايي شاد و سرحال داشت و گفت:سلام به جناب رئيس آقاي مهندس سياوش صيفي...

و بعد در حاليكه لبه ي ميز تكيه اش رو قرار ميداد و يك پاش هنوز روي زمين قرار داشت گفت:الان دارم از خونهي جنابعالي ميام...شنيدم ديشب تو سهيلا و مادرش رو رسوندي فرودگاه؟...بابا اي ول...نمرديم و ديديم يه تكوني به خودت دادي...الحق كه داري كم كم به جرگه ي آدمها برميگردي...

از طرز حرف زدن مسعود خوشم مي اومد...لبخند زدم و بعد دكمه ي آيفون روي ميزم رو فشار دادم و به خانم افشار گفتم كه براي دو نفر سفارش غذاي ناهار رو بده و بعد رو كردم به مسعود و گفتم:مرد حسابي قرار بود تو ببريشون...پس چي شد كه ديشب جنابعالي از جرگه ي آدميان فاصله گرفتي؟

مسعود كمي به فكر فرو رفت و بعد گفت:راستش ديشب بيخود و بي جهت حالم خراب شده بود...

. مريض شده بودي؟


romangram.com | @romangram_com