#پرستار_مادرم_پارت_53
لحظاتي به صورتش نگاه كردم...شايد از درون دلم ميخواست حركتي كنم اما دوست داشتم اون با تمام قوا توي صورتم مي زد و سرم فرياد مي كشيد و من رو از خودش دور ميكرد...
اما متوجه شدم كه اگر ميل و كشش خودم رو بروز بدهم او باز هم هيچ واكنشي منفي از خودش نشان نخواهد داد...باورم نميشد...يعني دارم اشتباه ميكنم؟!!!
چطور ممكنه دختري در شرايط اون؛به سن اون؛به مردي مثل من تمايل داشته باشه؟!!!
شايد از خيلي نظرها مورد تاييد بودم...چه ظاهر چه تيپ چه ثروت چه تحصيلات و...اما من مردي 38ساله بودم كه زندگي موفقي نداشته و حالا پسري8ساله داره كه همراه مادر بيمارش هم زندگي ميكنه...
نه اين امكان نداره...اصلا"...جتما" دچار توهم شدم...
اما واقعا سهيلا هيچ واكنش منفي از خودش نشون نميداد و با نگاهي خالص و ناب به صورت من خيره شده بود...شايد در اون لحظات خودش هم از درون با خويش در جدال بود!!!
يك دستم رو لاي موهايم فرو بردم و نگاهم رو از او گرفتم و بار ديگر به انتهاي خيابان خيره شدم و سپس با صدايي آروم گفتم:سهيلا...برو توي ماشين...
لحظاتي كوتاه به صورت من خيره شد و بعد با همون صداي مليح و آرومش شنيدم كه گفت:باشه...چشم...
و بعد برگشت و سوار ماشين شد.
دستهام رو به لبه ي ماشين گذاشتم و فقط زير لب زمزمه كردم:خدايا...اين ديگه چه بازي هست كه داري واردش ميكني من رو؟!!...كمكم كن...
از ماشين فاصله گرفتم و چند قدمي راه رفتم سپس به ساعتم نگاه كردم و تازه متوجه شدم مدت زمان نسبتا"طولاني هست كه مامان رو در خانه تنها گذاشتم.
سرم رو به سمت آسمون گرفتم و به ستاره هاي بيشماري كه اون شب توي آسمون زيبايي خيره كننده ايي رو به وجود اورده بودند نگاه كردم...و بعد صداي اذان از مسجدي دور به گوشم رسيد...
نفس عميقي كشيدم و به طرف ماشين رفتم و سوار شدم و به سمت منزل حركت كردم.
ديگه تا رسيدن به منزل حرفي بين ما رد و بدل نشد و من در ناباوري قضيه غرق بودم!!!
وقتي رسيديم خونه خوشبختانه مامان و اميد خواب بودن...خيالم راحت شد كه مامان به كمكي در اين مدت احتياج نداشته.
به اتاقم رفتم و لباس راحتي پوشيدم...ميدونستم سهيلا در اون لحظات يا توي هال نشسته يا در آشپزخونه خودش رو مشغول كرده...ديگه دلم نميخواست در اون شرايط پيشش باشم...شايد از خودم و احساسم ترسيده بودم...روي تخت دراز كشيدم و به سقف اتاق خيره شدم كه ضربات ملايمي به درب اتاق خورد و بعد شنيدم كه سهيلا از پشت درب ميگه:چايي حاضر كردم...اگه هنوز نخوابيدين بياين چايي بخوريم...
romangram.com | @romangram_com