#پرستار_مادرم_پارت_52

صورتم رو به سمتش برگردوندم و دستهام رو به روي سينه گره كردم و گفتم:تو هيچ ميدوني از وقتي اومدي به خونه ي من نه تنها به مادرم و پسرم آرامش دادي حتي براي خودمم آرامش عجيبي به همراه اوردي...نمي فهمم چطوري اين حس رو به من القا كردي ولي توي همين يكي دو روزي كه اومدي واقعا آرامش اعصاب دارم پيدا ميكنم!!!

. آقاي مهندس؟

. راستي يه چيز ديگه كه ميخوام بگم...يعني ميشه گفت يه خواهشي ازت دارم...

. خواهش؟!!!

. اره...لطفا" به من نگو آقاي مهندس...تو كه كارند شركت من نيستي...از اين لفظي كه به كار ميبري خوشم نمياد...همونطور كه خودت از اسمت بيشتر راضي هستي منم دوست دارم بهم بگي سياوش...

. آخه آقاي مهندس...اين كه نميشه!!!

. چرا نميشه؟!!!...تو كه همين چند دقيقه پيش وقتي عصبي شده بودم به راحتي اسمم رو صدا ميكردي...پس خواهشا"از اين به بعدم اسمم رو صدا كن..ممكنه؟

. هر جور شما راحتين...

وقتي به صورتش نگاه ميكردم و اون هم به من خيره شده بود دوباره احساس كردم توي چشمهاش همون حسي رو كه چند بار ديگه به وضوح درك كرده بودم بازم داره برام شكل ميگيره...

نگاهش خالص بود...يك نگاه ناب...عميق و ژرف...اونقدر كه شايد به راحتي ميتونستم قسم بخورم تا به حال اين نگاه رو توي چشمهاي هيچ كسي نديده بودم!!!

دستهاي گره كرده به روي سينه ام رو از هم باز كردم...حس عجيبي داشتم...حالتي كه شايد ساليان سال بود در خودم نديده بودم...شبي ساكت و خياباني خلوت...و من مردي كه حالا بعد از سالها حس ميكردم ميل و كشش عجيبي به يك دختر پيدا كرده ام!!!

سهيلا به ماشين تكيه داده بود و فقط به من نگاه ميكرد...نگاهي كه احساس ميكردم هر لحظه من رو داره بيشتر به خودش جذب ميكنه!!!...تكيه ام رو از ماشين جدا كردم و رو به رويش ايستادم...





12

تمام بدنم داغ شده بود و حس ميكردم بادي هر چه سريعتر به خودم مسلط بشم...دوباره از درون گويا كسي به من نهيب زد كه:سياوش...خجالت بكش...عزت نفست كجا رفته؟


romangram.com | @romangram_com