#پرستار_مادرم_پارت_51

ناخوداگاه نيشخندي به لبم اومد و گفتم:داغون؟!!!...چيزي از من باقي نمونده...نميدوني...نه تو و نه هيچ كس ديگه نميتونه حال من رو درك كنه كه براي يك مرد چقدر وحشتناكه وقتي بفهمه زنش سالهاست با مردهاي ديگه رابطه داره...با پسرهايي كه حداقل10سال از اون كوچيكترن...

نفس عميقي كشيدم و ادامه دادم:اولش همه چيز رو انكار ميكردم...تا اينكه مسعود اون عكسها و فيلمها رو تهيه كرد و برام آورد...

وقتي جمله ام به اينجا رسيد به طور ناخودآگاه شروع كردم با مشت روي فرمان كوبيدن...

لحظه ايي به خودم اومد كه سهيلا با چهره ايي نگران بازوي راست من رو گرفته بود و با تكرار ميگفت:سياوش...سياوش...تو رو خدا...آقاي مهندس...خواهش ميكنم...

يكباره مثل اين بود كه به خودم اومدم و اون هم بازوي من رو رها كرد و عقب تر نشست و به درب كنارش تكيه داد.

سرم رو به پشتي صندلي تكيه دادم و چشمهام رو بستم و سعي كردم با كشيدن چند نفس عميق به اعصاب داغون خودم مسلط بشم...

فايده نداشت...از ماشين پياده شدم و درب ماشين رو بستم و به ماشين تكيه دادم...

نسيم نسبتا"خنكي مي وزيد و خيابان خلوت خلوت بود...

صداي باز شدن درب ماشين رو شنيدم و بعد ديدم سهيلا روبه رويم ايستاد و گفت:ميدونم نميتونم صد در صد شرايط شما رو درك كنم...ولي به خدا دلم ميخواد كاري از دستم بر مي اومد تا شما رو از اين حالت دربيارم...هر قدر هم فرياد بكشيد و مشت به در و ديوار بكوبيد حق داريد...واقعا"سخته...ولي تو رو خدا اينجوري خودتون رو اذيت نكنيد...ميدونم در حرف آسونه...اما...قبول كنيد هر چي بوده تموم شده...هر خاطره ي تلخ و چندش آوري هم بوده ديگه تموم شده...شما هنوز خيلي برنامه ها مي تونيد براي اينده ي زندگيتون داشته باشيد...نميگم همين الان يا به همين زودي همه چيز رو فراموش كنيد چون اين حرف نه تنها عملي نيست كه خنده دارم هست...اما هر كاري از دستم بربياد حاضرم انجام بدهم تا شما حداقل كمتر به خاطراتتون فكر كنيد...

نگاهش ميكردم...وقتي صحبت ميكرد توي چشمهاش صداقت موج ميزد...

سالها بود كه اينقدر دقيق به صورت كسي نگاه نكرده بودم!

شايد به جرات ميتونم قسم بخورم كه تا اون لحظه تمام حس دروني خودم رو نسبت به جنس مخالف در درونم خفه كرده بودم...اما حالا...

در اون شب ساكت و خلوت اين دختر با صداش...با رفتارش...با نگاهش...گويا ميخواست يكباره تمام احساسات من رو بيدار كنه...خدايا من چه بايد ميكردم؟

نگاهم رو از صورتش گرفتم و به انتهاي خيابان چشم دوختم.

با صدايي آرامتر و آرام بخش تر از هميشه گفت:به خدا دوست ندارم چشمها و صورت مردي مثل شما رو اينطوري غرق توي غم ببينم...

و بعد او هم به ماشين تكيه داد و كنار من ايستاد؛گفت:خنده داره ميدونم...اما دست خودم نيست...شايد هر كس ديگه حال من رو بفهمه فكر كنه كه...


romangram.com | @romangram_com