#پرستار_مادرم_پارت_50

وقتي داخل ماشين نشستيم سكوت كرده بوديم و هر يك در افكار خودمون غرق بوديم.

ماشين رو به حركت در اوردم و از پاركينگ فرودگاه خارج شدم.

سهيلا گفت:مرسي آقاي مهندس...خيلي لطف كردين...واقعا"ممنونم.

لبخندي زدم و گفتم:فكر نميكنم كاري كرده باشم كه اينقدر جاي تشكر داشته باشه...من خيلي بيشتر از اين حرفها بهتون بدهكارم...حضورتون در منزل من شرايطي رو ايجاد كرده كه سالها حتي خوابشم نمي تونستم تصور كنم...آرامش...راحتي...آسودگي خيال و خيلي چيزهاي ديگه...اينها چيز كمي نيستن...پس ميبينيد كه من خيلي بيشتر از اينها به شما بدهكارم...درسته؟

لبخند زيبايي به چهره نشاند و با صدايي آروم گفت:شما خيلي مهربوني...مسعود هميشه از شما تعريف ميكرد اما فكر نميكردم تا اين حد باشه...اما هميشه وقتي چيزهايي از شما ميگفت و بعدم خودم دراين مدت كم از شما دستگيرم شده اين سوال توي ذهنم...

به ميون حرفش رفتم و گفتم:اين سوال توي ذهنت مي اومد كه چرا توي زندگيم دچار شكست شدم...درسته؟

. نه...نه...اينكه چرا همسرتون قدردان اينهمه محبت و انسانيت وجود شما نبوده...مردي با خصايص شما نمي تونه بي احساس باشه...صد در صد در زمينه ي احساسي و عشقي هم براي همسرتون كم نميگذاشتين...پس چرا...ببخشيد...من حقي ندارم در مسائل خصوصي شما...

. نه...اين چه حرفيه؟...اصلا" دليل اومدن امشب من پيش شما همين بود كه شايد نياز داشته باشم حرف بزنم..از خودم...از زندگيم...از مهشيد...از بلايي كه سرم اومد..از...

. ميدونم مهشيد چيكار كرده...واقعا"متاسفم...

. شما چرا؟





. براي اينكه هميشه فكر ميكنم اين تيپ زنها مايه ي ننگ بقيه ي زنها هستن...

ماشين رو كنار خيابان پارك كردم و كاملا به صندليم تكيه دادم در حاليكه هنوز دستهام روي فرمون ماشين بود...

هر وقت به خاطرات تلخي كه از مهشيد در ذهنم بود مي افتادم ناخودآگاه هر چي كه در دست داشتم رو با تمام قدرت در مشتم فشار ميدادم و حالا اين فرمان ماشين بود كه در بين انشگتان مشت شده ام ميفشردم!

سهيلا نگاهي به من و دستهاي من كرد و بعد با صدايي كه آرامش در اون موج ميزد و سعي داشت اين آرامش رو به منم القا كنه گفت:حرف بزنيد...توي دلتون حرفها رو نگه نداريد..اينجوري خودتون رو داغون ميكنيد...


romangram.com | @romangram_com