#پرستار_مادرم_پارت_48

به اينكه فقط كسي رو پيدا كرده ام كه حرفهاي انباشه در قلبم رو گوش كنه؟...به چه چيزي تمايل پيدا كرده بودم؟...به يك دختر22ساله؟...چرا اين كشش اينقدر سريع و قوي داشت اتفاق مي افتاد؟!!

11

وقتي رسيدم به محدوده ي منزل خانم گماني ميخواستم از توي داشبورد ماشين آدرسي رو كه در ورق يادداشتي نوشته بودم رو بردارم و ببينم به كدوم كوچه بايد وارد بشم؛متوجه شدم خانم گماني به همراه شخص ديگري كه حدس زدم بايد مادرش باشه كنار خيابان ايستاده بودن و خانم گماني برايم دستي تكان داد.

ماشين رو به كنار خيابان بردم و از اون پياده شدم و در حاليكه با اونها سلام و عليك كردم چمدان مادر خانم گماني رو در صندوق عقب گذاشتم و رو به سهيلا گفتم:چرا اين وقت شب اومدين توي خيابون ايستادين؟!!!...منزل منتظر ميموندين من مي اومدم...

خانم گماني يا بهتر بگم مادر سهيلا كه چهره ايي شبيه خود سهيلا اما بسيار جا افتاده و خوش برخورد داشت گفت:ولله آقاي مهندس من شرمنده ام به خدا...هر چي هم به سهيلا گفتم كه چرا قبول كرد شما دنبال ما بياين و ازش خواستم باهاتون تماس بگيره و بگه لازم نيست شما به زحمت بيفتين گويا دير شده بود چون هر چي تماس گرفت شما جواب ندادين...

. زحمتي نبود خانم گماني...وظيفه ام بود...ولي به هر حال كاش كنار خيابون منتظر نبودين...اصلا"صورت خوشي نداره كه اين وقت شب اونم توي اين محل دو تا خانم كنار خيابون منتظر كسي باشن...

. سهيلا با صدايي آهسته گفت:من به مامان گفتم كه بهتره توي خونه منتظر باشيم ولي مامان مي خواست شما معطل نشين...

نگاهي به سهيلا كه كنار من روي صندلي جلو نشسته بود كردم.متوجه شدم چهره اش كمي گرفته اس...حدس زدم سر همين موضوع احتمالا" با مادرش كلي بحث كرده براي همين نخواستم بيشتر از اين موضوع رو كش بدهم و به سمت فرودگاه حركت كردم.

وقتي رسيديم به فرودگاه كارواني كه خانم گماني عضو آنها بود هم رسيده بودند...براي همين از من و سهيلا فاصله گرفت و به همراه همسفران خودش مشغول صحبت شد.

با صدايي اهسته به سهيلا گفتم:مامانت نياز به چيزي نداره براش تهيه كنم؟

نگاهم كرد و لبخند كمرنگي به لب آورد و گفت:نه...ممنونم...

از كيف جيب ب*غ*ل كتم مقداري دلار بيرون آوردم و گرفتم به سمت سهيلا و گفتم:اينها رو بده به مامانت...ممكنه نيازش بشه.

نگاه جدي و جذاب سهيلا لحظاتي به صورتم خيره شد و بعد گفت:نه...ممنونم...نيازي نداره...اينهمه پول مال كساني هست كه وقتي ميرن زيارت كلي بايد سوغات بخرن بيارن...من و مامان كسي رو نداريم...پس نيازي نيست اينهمه پول همراه خودش داشته باشه...ممنونم از لطفتون...

با جديتي كه بيشتر از حالت سهيلا بود گفتم:بگير اين پول رو ببر بده به خانم گماني...سفر خرج داره...حالا سوغات نباشه ممكنه مسائل ديگه پيش بياد...ببر بده بهش...نيازش شد خرج ميكنه نشد برميگردونه...

سهيلا به آرامي دست من رو كه به طرفش دراز بود كنار زد و گفت:گفتم كه نيازي نيست...

هيچ وقت حوصله ي سر و كله زدن و اصرار روي موضوعي رو نداشتم براي همين گفتم:باشه...خودم ميبرم بهشون ميدم...


romangram.com | @romangram_com