#پرستار_مادرم_پارت_47

بعد از چند لحظه گفتم:معذرت ميخوام...خواسته ي غيرمعقولي بود...ببخشيد...

صداش رو شنيدم كه گفت:چند لحظه صبر كنيد...

بعد شنيدم با شخص ديگه ايي كه گويا مادرش بود شروع كرد به صحبت و گفت:مامان شما ساعت چند بايد فرودگاه باشي؟

يكباره يادم اومد كه مادرش همون شب عازم سفر مكه اس!

بلافاصله گفتم:سهيلا...سهيلا؟

- آقاي مهندس...من تقريبا" يك ساعت ديگه بايد مامان رو ببرم فرودگاه...مامان كه پروازشون انجام شد ميام منزلتون...به مسعود ميگم من رو بياره اونجا...خوبه؟

نميدونستم چه جوابي بايد بدهم...سكوت كرده بودم...

در همين وقت صدايي كه مشخص بود مادر سهيلاست و داره با سهيلا صحبت ميكنه به گوشم رسيد كه گفت:تو كه رفته بودي حمام مسعود تلفن كرد و گفت نمي تونه بياد ما رو ببره فرودگاه...خودمون بايد بريم...مسعود نيست...

و سهيلا در جواب مادرش گفت:باشه آژانس ميگيرم ميريم...بعدش من بايد برم منزل خانم صيفي...

فكري به ذهنم رسيد؛ميدونستم مامان اگر كار خاص و يا دستشويي نداشته باشه من ميتونم شخصا" برم منزل خانم گماني و اونها رو به فرودگاه برسونم و بعدش شايد فرصتي دست ميداد تا اندكي از حرفهاي دلم رو براي كسي مثل خانم گماني يا همون سهيلا بازگو كنم.

براي همين گفتم:سهيلا...آژانس خبر نكن...من ميام مي برمتون فرودگاه.

- خانم صيفي چي؟...نميشه كه تنهاش بگذارين...

- ازش سوال ميكنم اگه كار خاصي با من نداشته باشه يكي دو ساعت رو ميتونه تنها سر كنه...مشكلي نيست.

و بعد ديگه نگذاشتم سهيلا با تعارفات و حرفاش من رو از تصميم خودم منصرف كنه...براي همين سريع خداحافظي كردم و لباس پوشيدم و به اتاق مامان رفتم.

معلوم بود تازه به خواب رفته...به آرومي بيدارش كردم و بهش گفتم براي بدرقه ي مادر خانم گماني ميخوام برم فرودگاه و مامان در حاليكه لبخندي به صورت مهربانش نشوند به من اطمينان داد كه مشكلي نداره و من ميتونم با خيال راحت از منزل خارج بشم.

وقتي ماشين رو از حياط خارج كردم حس عجيبي داشتم...يك حس غريب و ناشناخته...انگار گمشده ايي رو بعد از سالها پيدا كرده بودم و حالا قصد داشتم براي به دست آوردن دوباره ي اون با تمام وجودم به طرفش برم...حال خودم نبود...يك حس ناشناخته و عجيب...يك گرايش و يك ميل شديد...اما به چي؟!!!


romangram.com | @romangram_com