#پرستار_مادرم_پارت_44

خودم هم نفهميدم چرا اين حالت به من دست داده بود...اما انگار تمام غصه هاي دلم همون لحظه ميخواستن از قلبم بيرون بريزن...

براي لحظه اي متوجه شدم سهيلا از روي نيمكت بلند شد و جلوي من ايستاد و حتي خيلي هم نزديك اومد و بعد با صدايي آروم كه التماس در اون كاملا"مشهود بود گفت:آقاي مهندس؟!!!...تو رو خدا اشكهاتون رو پاك كنيد...اميد هنوز سوار اون ماشينها نشده...ميترسم متوجه بشه شما چه حالي دارين...عجب اشتباهي كردم اصلا"حرف زدم...تو رو خدا...

از روي نيمكت بلند شد و سريع برگشتم به طرف نرده هاي كنار چمن و در حاليكه هر دو دستم رو به نرده ها گذاشته بودم پشت به صف بازي كه اميد و مسعود در اون ايستاده بودند كردم.

تمام خاطرات تلخ و گزنده ايي كه از مهشيد داشتم مثل فيلم توي ذهنم در حال تكرار بود و هر چه سعي ميكردم افكارم رو روي موضوع ديگه اي متمركز كنم موفق نميشدم...

نگاهي سريع به مامان انداختم كه با اشاره سري تكون داد و گفت:گريه كن مادر...ميدونم چي توي قلبت ميگذره...الهي من بميرم...

صورتم رو برگردوندم و دوباره به چمنها و گلهايي كه زير نور زرد رنگ محيط پارك تا حدودي زيبايي خدادادي خودشون رو از دست داده بودن نگاه كردم...

صدايي از گلوم خارج نميشد...هنوز اشك مي ريختم و با دستم ميله ي نرده ها رو فشار ميدادم...

براي لحظاتي احساس كردم سهيلا كنارم ايستاده...

به آرومي دستي به بازوي من كشيد و گفت:آقاي مهندس...تو رو خدا بس كنيد...خواهش ميكنم...اينجا جاش نيست...ولي قول ميدم با تمام وجودم توي فرصت مناسب شنونده ايي بشم كه شما دنبالش هستين...به تمام حرفهاتون گوش ميكنم...فقط تو رو خدا...الان هر لحظه ممكنه اميد متوجه بشه...خواهش ميكنم...

و بعد دستش رو از بازوي من جدا كرد و دستمالي از كيفش بيرون آورد و داد به من و گفت:شما بهتره كمي از اين محيط دور بشي...كمي قدم بزنيد...خواهش ميكنم...فقط يك كم...

صداي اميد رو شنيدم كه از اون فاصله با فرياد گفت:بابا...بابا...من و عمو مسعود داريم ميريم داخل پيست...برگرد ما رو ببين...

با دستمالي كه خانم گماني به من داده بود سريع صورتم رو پاك كردم و برگشتم به سمت صداي اميد و براش دست تكون دادم...متوجه شدم مسعود با چهره ايي گرفته به من نگاه ميكنه و بعد هر دو داخل پيست شدند.

از خانم گماني عذرخواهي كردم و اون در حاليكه باز هم اون لبخند زيبا رو در چهره ي مهربونش نشونده بود گفت:شما چرا عذرخواهي ميكنيد؟...من بايد عذرخواهي كنم كه با حرفم اينجوري باعث نارحتي شما شدم...

- نه...شما حق دارين...اميد خلاءهاي عاطفي زيادي داره...اونم از ناحيه ي مادرشه...اما فكر نميكنم نيازي به دكتر روانشناس داشته باشه...

- بله...شايدم حق با شما باشه و من اشتباه ميكنم...اما اميدوارم حرف ديگه ي من رو جدي بگيريد...اونم اينكه...هر وقت حس كردين مي تونين حرفهاي نگفته ي خودتون رو به من بگيد مطمئن باشيد با دل و جون حاضرم به تمام حرفهاتون گوش كنم...من براي شما احترام زيادي قائلم...خيلي زياد...

صداقت رو در صداش حس ميكردم اما متوجه شدم توانايي نگاه كردن بيش از اين رو بهش ندارم...توي چشمهاش وقتي بهم نگاه ميكرد حالت خاصي رو ميديدم كه دوست نداشتم اين نگاه تداوم داشته باشه!


romangram.com | @romangram_com