#پرستار_مادرم_پارت_43
مامان غرق تماشاي اميد بود...ميدونستم چقدر اميد رو دوست داره چرا كه تنها نوه ي مامان محسوب ميشد...تمام هوش و حواس مامان متوجه ي اميد بود و در نگاهش اوج عشق و علاقه اش رو به اميد ميشد خوند.
خانم گماني در ابتدا براي نشستن روي نيمكت كمي مردد بود چرا كه با توجه به كوچكي نيمكت اگر مي نشست كاملا" كنار من قرار ميگرفت!...من كه پي به اين موضوع بردم از جا بلند شدم و خواهش كردم تا روي نيمكت بنشينه و خودم به بهانه ي خريدن سيب زميني سرخ كرده با پنير از اونها دور شدم.
مسعود و اميد هنوز سوار وسيله ي مورد نظر اميد نشده بودن چون صف خريد بليط اون وسيله خيلي طولاني تر از وسايل بازي ديگه بود براي همين به اونها نزديك شدم و دو ظرف سيب زميني هم به اونها دادم و بعد خودم به همراه دو ظرف سبي زميني ديگه به طرف مامان و سهيلا رفتم.
ظرفي رو به مامان دادم كه تشكر كرد و مشغول خوردن شد.
براي لحظه ايي فراموش كردم كه نيمكت كوچك است و شايد سهيلا از نشستن من در كنار خودش معذب بشه براي همين وقتي نشستم و ظرف سيب زميني رو بهش دادم تازه ياد اين موضوع افتادم...خواستم بلند بشم كه سهيلا گفت:آقاي مهندس ميشه چيزي بگم؟
نگاهش كردم و از بلند شدن منصرف شدم و در حاليكه به نيمكت تكيه ميدادم گفتم:بفرماييد...
- اميد رو تا حالا پيش يك روانشناس كودك بردين؟
از حرفش كمي دلخور شدم كه بلافاصله فهميد و سعي كرد حرفش رو تكميل كنه و گفت:قصد ناراحت كردن شما رو ندارم...اما احساس ميكنم اميد خيلي كمبود عاطفي داره...درسته؟
پاسخي نميدادم و هنوز نگاهم به او بود و منتظر بودم تا حرفش رو ادامه بده.........
از حرفش كمي دلخور شدم كه بلافاصله فهميد و سعي كرد حرفش رو تكميل كنه و گفت:قصد ناراحت كردن شما رو ندارم...اما احساس ميكنم اميد خيلي كمبود عاطفي داره...درسته؟
پاسخي نميدادم و هنوز نگاهم به او بود و منتظر بودم تا حرفش رو ادامه بده...
وقتي ديد من حرفي نميزنم گفت:ببينيد آقاي مهندس...اميد بچه ي نازنينيه...اما اگه شما به كمبودهاي عاطفي كه در اون به وجود اومده توجه نكنيد ممكنه عواقب بدي در آينده به انتظارش باشه...
نگاهم رو از خانم گماني گرفتم و به چراغهاي رنگي روشن در پارك چشم دوختم.
سهيلا حرف از كمبود عاطفي زده بود...كمبودي كه حتي در وجود من هم بي نهايت وجود داشت...كمبود عاطفي و عشقي كه هميشه در قلبم احساس كرده بودم...كمبودهايي كه با وجود دنياي محبتي كه من سعي داشتم در زندگي خودم به وجود بيارم اما مهشيد هميشه از زندگيمون دريغ كرده بود!
نفهميدم چرا اما بي اراده اين جملات رو با صدايي آروم بيان كردم:فقط اميد نيست كه كمبود عاطفي داره...اي كاش كسي بود تا من هم حرف ميزدم و بشنوه تا ببينه من كه پدر اميد هستم دنيايي از اين كمبودم...اميد رو ميشه با كمي توجه خلاء زندگيش رو آنچنان پر كرد كه بعدها اصلا چيزي از اين كمبود در ذهنشم باقی نمونه...اما من چي؟...تمام زندگيم و هستيم فنا شد...در اقيانوسي از حسرت و دلمردگي مدت10سال دست و پا زدم...اي كاش فقط يك نفر...فقط يك نفر هم در اين دنيا بود نه اينكه بخواد خلاءعاطفي من رو پر كنه...نه اصلا"اين رو نميخوام...بلكه كاش فقط يك نفر بود تا من از خودم ميگفتم...از غصه هاي درونم...از زجري كه كشيدم...اي كاش فقط يك جفت گوش شنوا بود تا حرفهاي من رو بشنوه...به نقطه ايي رسيدم كه حس ميكنم دارم خفه ميشم...دارم منفجر ميشم...خدايا...مهشيد تو با زندگي من چه كردي...
بعد از گفتن اين جملات بي اراده صورتم از اشك خيس شده بود!..
romangram.com | @romangram_com