#پرستار_مادرم_پارت_42
لحظاتي بعد خانم گماني رو ديدم كه سعي داره دو لنگه ي درب هال رو باز كنه تا ويلچر مامان رو كه روش نشسته بود از درب هال بياره بيرون و چون براي باز كردن دو لنگه ي درب دچار مشكل شده بود به سمت اونها رفتم و در حيني كه سلام و احوالپرسي با مامان كردم سعي داشتم دربها رو هم باز كنم...
اميد هم در اين بين دائم ميان دست و پاي من و خانم گماني و دور ويلچر مي چرخيد و با خنده و صداي بلند با خانم گماني صحبت ميكرد و او هم با حوصله پاسخ حرفهاي اميد رو ميداد و در اين بين اميد دائم سهيلا جون؛سهيلا جون رو هم تكرار ميكرد...يعني براي گفتن هر جمله اش چندين بار هم كلمه ي سهيلا جون تكرار ميشد!
وقتي دو لنگه ي درب هال رو باز كردم ديدم خانم گماني به سمت ويلچر رفت تا مامان رو از درب بيرون ببره كه من سريعتر سمت ويلچر رفتم و بي اراده گفتم:سهيلا بگذار خودم ويلچر رو ميبرم بيرون...
و تازه متوجه شدم در اثر تكرار اسم سهيلا توسط اميد من هم به طور ناخودآگاه اون رو به اسم صدا كرده بودم!
اميد كه در حال جست و خيز در بين ما بود بي حركت سر جايش ايستاد و با لبخند به من نگاه كرد و گفت:بابا شما هم سهيلا جون رو به اسمش صدا كردي و ديگه بهش نگفتي خانم گماني...
دوباره حس كردم تمام وجودم داغ شد...سريع به خانم گماني نگاه كردم و گفتم:معذرت ميخوام...از بس اين بچه اسم شما رو آورد و تكرار كرد باعث شد من...
سهيلا لبخند زيبايي به لبهايش نشست و صورت اميد رو كه حالا به اون تكيه داده بود و جلوي پايش ايستاده بود و به من نگاه ميكرد؛ب*و*سيد و رو كرد به من و گفت:راحت باشيد آقاي مهندس...اصلا" نيازي به عذرخواهي نيست...اتفاقا" من خودمم اينطوري راحتترم...خانم صيفي من رو سهيلا صدا ميكنه٬اميدم همين طور...فقط شما بودين كه من رو به اسم صدا نميكردين...اتفاقا"من اسمم رو خيلي دوست دارم...خوشحال ميشم از اين به بعد اسمم رو صدا كنيد...البته اگر خودتون صلاح ميدونيد ولي اگه براتون سخته كه خوب هر طور مايليد...
اميد سرش رو كج كرده بود و با لبخند شيطنت و شيريني به من نگاه ميكرد و گفت:بابا ديگه به سهيلا جون نگو خانم گماني...من از فاميلي سهيلا جون خوشم نمياد...باشه؟
مامان خنديد و در حاليكه به صندلي تكيه داده بود و سهيلا حسابي اون رو روي صندلي مهار كرده بود تا كاملا"راحت باشه نگاهي به اميد كرد و گفت:ماشالله به اين زبوني كه تو داري بچه...
سعي كردم حرفهاي اميد رو نشنيده بگيرم و ديگه بدون هيچ حرفي مامان رو از درب بيرون آوردم و بعد همگي سوار ماشين شديم.
وقتي به پارك رسيديم از همان بدو ورود اميد شديد اصرار داشت كه هر كجا ميخواد بره سهيلا هم با اون بره و از اونجايي كه خانم گماني بيشتر خودش رو مسئول نگهداري و مراقبت مامان ميدونست همراهي كردن اميد برايش معضلي شده بود اما وقتي من گفتم كه خودم مراقب مامان هستم و بهتره اون با اميد باشه ديگه اميد دست بردار نبود و در نهايت سهيلا با او همراه شد.
تقريبا20دقيقه ايي از ورودمون به پارك گذشته بود كه مسعود با من تماس گرفت و گفت كه به پارك اومده و وقتي من نشوني مكاني از پارك رو كه در اونجا روي نيمكت نشسته بودم و مامان هم به روي صندلي چرخدارش در كنارم بود بهش دادم خيلي سريع تونست ما رو پيدا كنه.
مسعود وقتي مامان رو ديد بعد از سلام و احوالپرسي كلي سر به سر مامان گذاشت و اون رو به خنده انداخت...
از اينكه مسعود اينقدر شاد و سرحال بود منهم لذت ميبردم اما هيچ وقت نتونسته بودم مثل او از لحظات زندگيم لذت ببرم...!براي همين هميشه از درون او و اخلاق و زندگيش رو تحسين ميكردم.
لحظاتي بعد وقتي سهيلا و اميد برگشتن متوجه شدم اميد اصرار داره كه با سهيلا سوار ماشينهاي برقي بشه و اين بار سهيلا واقعا"از اين بازي عاجز بود و دائم سعي داشت اميد رو راضي كنه كه بازي ديگه ايي رو انتخاب كنه...
مسعود كه فهميد اميد اصرار به چه چيزي داره پيشنهاد كرد كه اميد با او سوار ماشين برقي بشه چرا كه ترسو بودن زنها و از جمله سهيلا رو عنوان كرد و شجاعت اميد رو به رخ كشيد و همين باعث شد اميد لبخند كودكانه و پيروزمندانه ايي رو به لب بياره و به همراه مسعود براي سوار شدن اون وسيله از ما دور شدند.
romangram.com | @romangram_com