#پرستار_مادرم_پارت_41
- فكر ميكنم تا برم خونه و بچه ها رو سوار ماشين كنم و برسم اونجا حدود7باشه.
مسعود سري تكون داد و گفت:منم حدود7:30خودم رو ميرسونم اونجا...
و بعد خداحافظي كرد و رفت!
وقتي مسعود رفت كار زيادي نداشتم براي همين كشو رو باز كردم و چشمم به مدارك خانم گماني افتاد.همه رو آوردم بيرون؛كپي شناسنامه...كپي مدرك تحصيلي...و چند برگه ي ديگه...
وقتي به كپي شناسنامه نگاه ميكردم نميدونم چرا اما احساس كردم اين كپي با اصل تفاوت داره!!!...
كمي دقيق تر به كپي نگاه كردم.
حس ميكردم در دو قسمت شناسنامه دست برده شده...!
اما اين غير ممكنه...مگه ميشه كسي بتونه توي شناسنامه ي خودش دست ببره؟!!!...و بعد از اون كپي بگيره؟!!!
به كپي مدرك تحصيليش نگاه كردم...
درست در همون دو نقطه ايي كه حس ميكردم در شناسنامه دست برده شده و سايه ايي مبهم در كپي اون مشخص بود همون نقاط در مدرك تحصيلي هم سايه انداخته بود!!!
خدايا اين ديگه چه جور شكي بود كه داشت به جونم ريشه مي انداخت؟!!!
مهشيد با زندگي و افكار من چه كرده بود كه حالا نسبت به مسائلي كه هيچ تاثيري در زندگي من هم نداره و مربوط به دختر جوان ديگه ايي ميشه دارم حساسيت نشون ميدهم!!!
نكنه واقعا دارم عقلم رو از دست ميدهم؟!!...اينها مدارك كامل اون دختره...چرا بايد بيخودي حساس بشم و شك كنم...
به قدري كلافه شدم كه همه رو جمع كردم و دوباره در كشوي ميزم ريختمشون و درب كشو رو با شدت بستم و بلند شدم و چند قدمي در اتاق راه رفتم...
بعد از دقايقي به ساعت نگاه كردم...از5گذشته بود براي همين ترجيح دادم وسايلم رو جمع كنم و به خونه برم.
وقتي رسيدم خونه اميد لباسش رو پوشيده بود وتوي حياط فوتبال بازي ميكرد و طبق معمول از ديدن من كلي ابراز خوشحالي كرد.
romangram.com | @romangram_com