#پرستار_مادرم_پارت_40
- يعني چي چيكاره ام؟...چيه باز ميخواي بري خوشگذروني اومدي ببيني ميتوني من رو هم با خودت همراه كني؟
- چه اشكالي داره؟...مگه ساعت5:30كار شركتت تعطيل نميشه؟...سهيلا هم كه تا ساعت9پيش مامانت هست...ديگه نگراني هم نداري...بيا بريم يكي دو ساعتي سمت فرحزاد...به جون خودم سياوش كافيه يه ذره روي خوش نشون بدهي...چنان دخترهايي بهت پا ميدن كه فكرشم نميكني...بعد از اونهمه دنگ و فنگ و اعصاب خورد شدني كه داشتي واقعا لازمه يه مدتي به خودت بياي...
هيچ وقت از اين طرز تفكرات مسعود خوشم نمي اومد و من هرگز نتونسته بودم مثل اون باشم و جنس مخالفم رو فقط وسيله ايي براي تفريح و برطرف كردن اميال نفساني ببینم...ناخودآگاه اخمهام در هم رفت و گفتم:بس كن مسعود...تو كه ميدوني من اهل اين كثافتكاريها نيستم...از همه ي اينها گذشته به اميد قول دادم بعد از ظهر ببرمشون پارك.
مسعود از روي مبل بلند شد و براي لحظاتي به من نگاه كرد و با حالتي متفكر گفت:ببريشون پارك؟...مگه اميد چند نفره؟
- اميد دوست داره خانم گماني هم همراه ما باشه...مامان هم قبول كرد ببريمش بيرون.
- پس بگو موضوع اينجورياس...ميبينم بعد از مدتها به سر و صورتت صفا دادي نگو ميخواي بعد از ظهر آقا اميد رو به گردش ببري...جدي مامان راضي شد با اون ويلچري كه براش خريديم از خونه بياد بيرون؟!!!
- آره...فكر ميكنم همه ي اينها رو در درجه اول بايد ممنون تو باشم كه خانم گماني رو بهم معرفي كردي.
مسعود سيگاري از جيبش بيرون آورد و آتش زد و در حاليكه دود غليظي رو به سقف مي فرستاد گفت:چه ربطي به سهيلا داره؟!!
تمام مسائل و رفتاري كه در اين مدت كوتاه از خانم گماني توي خونه ديده بودم رو براي مسعود تعريف كردم...به غير از قسمتي كه مربوط به حس دروني و ناشناخته ام نسبت به خانم گماني بود!
در تمام مدتي كه من صحبت ميكردم مسعود خيلي دقيق به حرفهاي من گوش ميكرد و در سكوت سيگارش رو ميكشيد...بعد كه حرفهاي من تموم شد سيگارش رو در زيرسيگاري روي ميز خاموش كرد و در حاليكه هنوز معلوم بود مسئله ايي ذهنش رو مشغول كرده ايستاد و لباسش رو كمي مرتب كرد و گفت:جالبه...!...خوب من ديگه بايد برم...
- مسعود؟
- هان؟
- تو قرار بود سر فرصت براي من يه چيزهايي رو تعريف كني...
مسعود لبخندي زد و گفت:اتفاقا" اومده بودم همون حرفها رو بگم...البته نه همين الان...ميخواستم بعد از ظهر كه با هم مي رفتيم فرحزاد همه چيز رو برات تعريف كنم اما ماشالله فك تو گرم شد و من از كار و زندگي افتادم...الانم بايد برم شركت...
به سمت درب اتاق رفت ولي نرسيده به درب برگشت و گفت:بعد از ظهر منم با شما ميام پارك...كدوم پارك ميخواي ببريشون حالا؟
مكان مورد نظرم رو بهش گفتم؛سري تكون داد و گفت:باشه...منم از راه شركت خودم رو ميرسونم اونجا...چه ساعتي اونجا هستي؟
romangram.com | @romangram_com