#پرستار_مادرم_پارت_39

ساعت از4 گذشته بود كه به شركت اصلي برگشتم و وقتي وارد دفترم شدم در كمال تعجب ديدم مسعود در دفتر من روي يكي از مبلهاي چرمي نشسته و با ديدن من از جايش بلند شد و طبق معمول با خنده و شوخي شروع كرد به احوالپرسي.

بعد از اينكه جواب سلام و عليكش رو دادم گفتم:مسعود تو اون شركتت رو ميشه بگي چطوري اداره ميكني؟!!...تو كه سر و تهت رو بزنن يا پيش مني يا بيرون شركت و به قول خودت داري مخ يه دختر يا يه زن رو ميزني...كي پس به كارهات ميرسي؟

خنديد و گفت:اولا" من يه شركت دارم و مثل جنابعالي قدرت ريسكم بالا نبوده و نخواهد بود كه يه شركت رو تبديل به سه شركت بكنم...در ثاني اينجور مواقع خدا زنده نگه داره معاونم رو...واي از وقتي هم كه يه دختر ترشيده ي45ساله رو به خاطر اينكه مدرك مديريت داره و سابقه كاري خوبم داره بياي بهش مقام معاونت شركت رو بدهي...ديگه نور علي نور ميشه...از طرفي دلش رو داره صابون ميزنه بلكه روزي با خركاريهايي كه داره ميكنه رئيس شركت كه بنده باشم خر بشم و بگيرمش؛از طرفي براي نشون دادن اينكه زنان با مردان برابرند با توان مضاعف داره تمام كارها و مسئوليتها رو به دوش ميكشه...بعدش رئيس شركت كه بنده باشم چيكار ميكنه؟...خوب معلومه ديگه...ميره به عشق و حالش ميرسه و اون پيردختر ترشيده رو با افكار مسخره ي فمينيستي و برابري زن و مرد و در نهايت روياي شيرين اينكه روزي بنده خر بشم و بگيرمش سرگرم ميشه...

- تو كي ميخواي دست از اين مسخره بازيهات برداري؟

- چيه؟...حسوديت ميشه خودت عرضه ي اين كارها رو نداري؟

خنديدم و گفتم:ولله اين كارهاي تو عرضه نميخواد...يه جو بي غيرتي و يه ذره بي حيايي واسش بسه...

مسعود با صداي بلند خنديد و گفت:سياوش واقعا حيف اين قيافه و هيكل و ثروتي كه تو داري...ميدوني لب تر كني چند تا دختر همين الانشم برات غش ميكنن؟

خنديدم و گفتم:مگه اينهايي كه اسم بردي خودت نداري؟

- من؟...صد البته كه دارم...فقط من يه چيزي هم بيشتر از تو دارم...

- حتما" اونهم قدرت سو استفاده از جنس مخالفته...

- تو اينطوري معنيش كن چون خودت بي عرضه ايي...ولي من اسمش رو ميگذارم قدرت لذت بردن از لحظات زندگي...

پشت ميزم نشستم و براي لحظاتي به مسعود نگاه كردم.

واقعا هم مسعود از تمام لحظات زندگيش لذت ميبرد و بيشتر هم سعي داشت اين لذت رو با گذروندن وقتش با هر دختر و زني كه كوچكترين تمايلي بهش نشون ميداد تكميل كنه...

مسعود كه به من نگاه ميكرد چهره ايي جدي به خودش گرفت و گفت:نه...نه...من وقت ندارم براي تو كلاس خصوصي بگذارم و راه و روش خوش گذروني رو يادت بدهم..اصلا" اصرار نكن...

از حرفي كه با چهره ايي جدي اما در واقع به شوخي بيان كرده بود خنده ام گرفت و گفتم:واقعا" مسخره ايي مسعود...

- خوب...امروز بعد از ظهر چيكاره ايي؟


romangram.com | @romangram_com