#پرستار_مادرم_پارت_38
- آره.
- خوب چرا تشريف نياوردين خونه؟
- ديگه فرصت اين كه بيام خونه و برگردم رو ندارم...براي همين بيرون غذا ميخورم...شما غذاتون رو خوردين...درسته؟
- غذاي مامان رو دادم...اميد هم گرسنه اش شده بود؛ناهار هم چون ماكاروني بود نمي تونست منتظر باشه...اما من فكر ميكردم شما تشريف ميارين منزل و براي اينكه تنها غذا نخورين منتظرتون بودم تا با هم غذا بخوريم...
احساس كردم تمام وجودم داغ شد...خدايا اين دختر با اين حرفها و حركاتش داره باعث ميشه من حس كنم ميخواد تمام كمبودهاي زندگي من رو جبران كنه...اما چرا...چرا بايد اين فكر احمقانه به سرم بزنه؟...نه...خدايا من بچه نيستم...ديگه در شرايطي نيستم كه اينجوري مجذوب يك دختر بشم...اما اين دختر داره تمام وجود من رو به آتش ميكشه!!!
سكوت بين ما طولاني شده بود براي همين همزمان با حرف خانم گماني كه گفت:آقاي مهندس؟
پاسخ دادم:اصلا" لزومي نداره شما ناهار منتظر من باشين...من هيچ وقت ناهار منزل نميام چون كار شركت طوريه كه نميرسم بيام خونه...اين مدت هم به خاطر اينكه پرستاري در منزل نبود ناچار بودم خودم رو براي ناهار برسونم منزل...خواهشا"از اين به بعد براي اومدن من به خونه در وقت ناهار حساب نکنيد...شما هم الان برو ناهارت رو بخور...بابت زحماتتون بازم ممنونم.
- صبح لقمه ي ساندويچي كه براتون درست كرده بودم رو خوردين؟
چشمم خيره به ساندويچ در كيسه فريزر روي ميز بود...پاسخ دادم:نه...اونم وقت نكردم بخورم...
احساس كردم ناراحت شده چون مكثي كرد و بعد با صداي آرومي گفت:خوب...فرمايش ديگه ايي ندارين؟
- نه...فقط يادتون باشه ساعت6ميام.
- باشه چشم..خداحافظ.
وقتي خداحافظي كردم و گوشي رو قطع كردم به قدري از دست خودم عصباني شده بودم كه محكم با دست كوبيدم روي ميز و همين باعث شد چند نفري كه در ميزهاي اطراف براي صرف ناهار نشسته بودن با تعجب به من نگاه كنند و من هم سريع عذرخواهي كردم و خودم رو مشغول خوردن غذا نشون دادم...اما دائم در درونم به خودم بد و بيراه ميگفتم:مرتيكه ي احمق...ميمردي بهش ميگفتي آره اين لقمه رو خوردي...خاك برسرت كه اينقدر احمقي...
دچار تضاد فكري شده بودم...حتي نمي تونستم تشخيص بدهم كه در پاي تلفن رفتارم و گفتارم با خانم گماني درست بوده يا نه؟!!!
در آن واحد درست مثل اين بود كه دو شخصيت پيدا كرده بودم و اين دو شخصيت با هم در جدال قرار گرفته و دائم سعي داشتند با حرفها و دلايل خودشون همديگرو بكوبند!
اصلا" نفهميدم غذا چي خوردم!...وقتي نيم ساعت بعد از رستوران خارج شدم موقعي كه به سمت ماشينم مي رفتم ديدم هنوز اون كيسه ي فريزي و ساندويچ درونش رو در دست دارم!!!...كمي اين طرف و اون طرف پياده رو رو نگاه كردم و به اولين سطل آشغالي كه رسيدم انداختمش درون اون و با كلافگي خاص و بي دليلي سوار ماشين شدم و به شركت بعدي رفتم كه بايد در اون روز به وضع اون هم رسيدگي ميكردم.
romangram.com | @romangram_com