#پرستار_مادرم_پارت_37
بايد قبل از اينكه احساسم نسبت به اين دختر قوي تر ميشد يه جوري خودم رو كنترل ميكردم...اما چطوري؟...انگار يه پسر20ساله شده بودم...من...كسيكه هميشه در بدترين شرايط هم مي تونست احساس خودش رو در كنترل خويش بگيره حالا دلم مي لرزيد...واي چرا اينقدر من بچه شدم؟...سياوش به خودت بيا...
بي اراده گوشي موبايلم رو برداشتم و شماره ي منزل رو گرفتم و با سومين زنگي كه خورد اميد گوشي رو برداشت.صداش لبريز از شوق بود...ديگه اون كلافگي كه چند روز پيش در صداش پاي تلفن هميشه به گوشم مي رسيد اثري ازش باقي نمونده بود!
ازش پرسيدم ناهار خورده و اون با تمام قدرت بچگي كه در صداش خبر از شعف اقتضاي سنيش داشت و هميشه در پس كوهي از غصه كه در دلش مدفون ميكرد و حالا نمايان بود٬گفت:آره بابا...سهيلا جون يه ناهار خوشمزه برام درست كرده بود...يه ماكاروني خيلي خيلي خوشمزه...
بي اراده سوال كردم:الان خانم گماني كجاس؟
- پيش مامان بزرگ.
- ميتوني گوشي رو ببري بدهي به خانم گماني؟...كارش دارم.
- نكنه ميخواي بهش بگي بعد از ظهر نميتوني ببريمون پارك؟
- نه پسرم...اتفاقا" ميخوام بهش بگم چه ساعتي حاضر باشين تا وقتي اومدم ديگه معطل نشيم...
ميتونستم اين حرف رو به خود اميد هم بگم!...اما نميدونم چرا در اون لحظه دوست داشتم صداي خانم گماني رو هم پاي تلفن بشنوم!
در همين لحظه گارسون غذام رو آورد و از پشت خط هم متوجه شدم اميد گوشي رو به خانم گماني داد.
- بله؟...بفرمايين؟
- سلام خانم گماني...منم سياوش.
- سلام آقاي مهندس...بله بفرماييد؟
- ميخواستم بگم بعد از ظهر ساعت6حاضر باشين...من ساعت6خودم رو ميرسونم خونه.
- بله چشم.
در همين لحظه مجبور شدم پاسخ گارسون هم كه از من سوال ميكرد چيز ديگه ايي لازم دارم يا نه رو هم بدهم كه خانم گماني بعد از مكثي گفت:آقاي مهندس؟!...شما توي رستوران دارين غذا ميخورين؟!!!
romangram.com | @romangram_com