#پرستار_مادرم_پارت_36

برگشتم و نگاهش كردم...خدايا چرا از نگاهش گريزان شدم؟!!!

در سكوت نگاهش ميكردم...گويي تمام دنيا رو داشتم در صورت اين دختر ميديدم...هيچ چيز ديگه رو متوجه نميشدم!!!...بايد از خونه برم...بايد هر چه سريعتر از خونه برم بيرون...بايد...

صداش رو از فاصله ي نزديكتر به خودم شنيدم كه گفت:بفرماييد.ساندويچتون...

تازه متوجه شدم كه هنوز دستش رو به طرف من گرفته و منتظره تا ساندويچ رو ازش بگيرم.

نمي خواستم اين اتفاق بيفته...اما وقتي ساندويچ رو از دستش گرفتم براي لحظاتي خيلي كوتاه دستش رو هم لمس كردم...چقدر لطيف...چقدر مهربان...

ديگه نبايد معطل ميكردم!

سريع ساندويچ رو گرفتم و در جيب كتم گذاشتم و تشكر سردي از لبهام خارج شد كه خودم از شنيدن اون تشكر تمام بدنم يخ كرد...!

درنگ جايز نبود!...سريع برگشتم و از اتاق خارج شدم.

وقتي به حياط رفتم صداي اميد رو شنيدم كه از پنجره ي آشپزخانه با فرياد گفت:بابا...عصر زود بيا خونه...باشه؟

در حاليكه سامسونتم رو در ماشين ميگذاشتم خنديدم و برگشتم و گفتم:يعني ديگه امروز لازم نيست ناهار بيام خونه؟...تا بعد از ظهر به بابا اجازه ميدي شركت بمونم؟

در همين لحظه چشمم به خانم گماني افتاد كه در كنار اميد ايستاد و اون رو در آ*غ*و*ش گرفت.

اميد خنديد و براي من دست تكون داد و گفت:نه...ديگه ناهار نيا...بمون شركت...من و سهيلا جون با هم ناهار ميخوريم.

و بعد با حركت دستش با من خداحافظي كرد و دستش رو به دور گردن خانم گماني انداخت و صورت اون رو ب*و*سيد و سپس از كنار پنجره دور شدن...

وقتي رسيدم شركت طبق معمول به قدري كار روي سرم ريخته بود كه فرصت نكردم به هيچ چيز ديگه ايي فكر كنم.

بايد به دو شركت ديگه ام هم سر ميزدم...وقتي از شركت دوم اومدم بيرون و در ماشين نشستم به ساعتم نگاه كردم تقريبا"نزديك يك بود و تازه اون موقع بود كه حس كردم ازگرسنگي دلم داره ضعف ميره براي همين جلوي يك رستوران نگه داشتم و براي خوردن ناهار رفتم به اون رستوران.

وقتي سفارش غذا رو دادم و گارسون رفت كه سفارشم رو بياره تازه به ياد ساندويچي كه اون روز صبح خانم گماني بهم داده بود افتادم...دستم رو كردم در جيبم و اون رو بيرون آوردم و گذاشتمش روي ميز...براي دقايقي نگاهش كردم...و باز به ياد همون چهره ي زيبا و مهربون افتادم!


romangram.com | @romangram_com