#پرستار_مادرم_پارت_45

بعد از اينكه سكوت من رو ديد برگشت به سمت مامان و روي نيمكت نشست.

دقايقي بعد كه مسعود و اميد از پيست خارج شدند ديگه زماني باقي نمونده بود و بايد برميگشتيم منزل...

اميد خيلي از تفريح اون شب راضي بود و تا حد زيادي هم خسته شده بود چرا كه داخل ماشين كه نشست تا برسيم به منزل خوابش رفت.

جلوي درب منزل كه رسيديم ماشين آژانس منتظر خانم گماني بود و او هم بعد از اينكه من مامان رو به داخل منزل آوردم و كارهاي مربوط به مامان رو سريع انجام داد با همون ماشين به منزلشون برگشت.

مسعود؛اميد رو به داخل خانه آورد و به اتاق خوابش برد و اون رو روي تخت خوابوندش و بعد هم برگشت پيش من كه در آشپزخانه بودم.

حرفي نزد...! حتي برخلاف هميشه كه ميديد توي خودم هستم هم اون شب پيش من نموند...فقط براي لحظاتي كوتاه ايستاد و نگاهم كرد و بعد كتش رو از روي صندلي برداشت و زيرلبي خداحافظي كرد و رفت.

ميتونستم حدس بزنم كه شايد رفتارم در اون شب باعث كسالت مسعود هم شده و چون ميدونه خاطرات گذشته چقدر روي اعصاب من اثر بدي گذاشتن ديگه سوالي براي پرسش نميديد و ترجيح داده در اون شب من رو به حال خودم بگذاره...

دو ساعتي توي آشپزخانه بودم...سرم به شدت درد گرفته بود...دلم ميخواست شرايطي برام پيش مي اومد و فارغ از هر فكر و خيال و مسئوليتي مدتي از همه چيز و همه كس دور ميشدم...

با خستگي زياد از روي صندلي بلند شدم و سري به مامان و اميد زدم.

مامان هنوز بيدار بود ولي اميد خواب بود...با چهره هايي كه پر از آرامش بودن...همين كه ميدديم اونها تا حدودي آرامش گمشده ي خودشون رو دارن به دست ميارن برام تسلي بزرگي بود.

وقتي به اتاقم وارد شدم ترجيح دادم قبل از خواب دوش بگيرم...ميخواستم دقايقي طولاني زير دوش آب سرد بمونم بلكه اعصابم كمي آرامش بگيره كه صداي زنگ موبايلم رو شنيدم.مجبور شدم حوله ام رو به تن كنم و از حمام بيام بيرون...وقتي به گوشيم نگاه كردم شماره ناشناسي روي اون بود...با تعجب پاسخ دادم و متوجه شدم خانم گماني پشت خطه!

ساعت از11گذشته بود...براي همين بعد از سلام با تعجب پرسيدم:چي باعث شده اين وقت شب تماس بگيريد؟!!...مشكلي پيش اومده؟

- نه...ببخشيد...ميدونم دير وقته...مزاحم شدم...شرمنده...حتما"خواب بودين...

- نه هنوز نخوابيدم...بفرمايين...

سكوت كرده بود و من صداي نفسش رو به راحتي پاي تلفن مي شنيدم؛روي تخت نشستم و گفتم:متاسفم...امشب رفتارم باعث شد شما هم ناراحت بشي...

- شما خيلي راحت متوجه احساس اطرافيانتون ميشين...اما آقاي مهندس...من...من...


romangram.com | @romangram_com