#پرستار_مادرم_پارت_31
در همين موقع خانم گماني در حاليكه آماده ي رفتن شده بود وارد آشپزخانه شد.
مسعود كمي به خانم گماني نگاه كرد و گفت:راستي سهيلا مامانت كي انشالله عازم مكه اس؟
سهيلا با تعجب نگاهي به من و بعد به مسعود انداخت و گفت:دو روز ديگه پروازشونه...حالا چي شد تو يكدفعه ياد سفر مامان من افتادي؟
من سكوت كرده بودم و هر دوي اونها رو نگاه ميكردم و حالا منتظر پاسخ مسعود بودم!
مسعود كمي گره كراواتش رو شل كرد و گفت:خوب بالاخره بايد ميدونستم ديگه...مگه كسيكه ميخواد بره خونه ي خدا نبايد افرادي براي بدرقه اش برن فرودگاه...خوب خواستم بدونم كي پرواز داره...
خانم گماني خنديد و گفت:چقدر هم تو به اين چيزها اعتقاد داري...مسعود اصلا" بهت نمياد اداي آدمهاي مذهبي و متدين رو دربياري...حالا اگه آقاي مهندس رو بگي يه چيزي...
مسعود خنديد و گفت:نفهميد چي شد...چي شد...چطور قيافه ي عب*و*س و بداخلاق اين سياوش شبيه پيغمبرهاس ولي من شبيه ابليس مطلقم؟
خانم گماني در حاليكه روسريش رو مرتب ميكرد گفت:حالا كي گفت تو ابليس مطلقي؟...ببين خودت داري روي خودت اسم ميگذاري...
متوجه شده بودم كه مسعود اينهمه حرف نامربوط رو زده تا از پاسخ سوال من در حضور خانم گماني طفره رفته باشه!...براي همين بدون اينكه به حرفهاي اونها توجهي كنم از روي صندلي بلند شدم و كتم رو درآوردم و كراواتمم باز كردم...نميدونم چرا اما اين حركتم باعث شد لبخند از صورت خانم گماني محو بشه و بعد از اينكه من رو در اون حال ديد رو كرد به مسعود و گفت:بهتره ديگه بريم...آقاي مهندس ديگه از چرنديات من و تو خسته شده و حتما ميخوان استراحت كنن...بريم ديگه مسعود...خداحافظ.
و بعد از آشپزخانه خارج شد و به سمت درب هال رفت.
مسعود كه يك سيب بزرگ و قرمز از توي يخچال برداشت و گازي هم به اون زد سمت من اومد و با صدايي آروم طوريكه فقط من شنيده باشم گفت:سر فرصت درباره ي همه چيز با هم صحبت ميكنيم...
و بعد در حاليكه با انگشت اشاره اش به وسط دو ابروي من اشاره كرد و كمي فشار آورد گفت:سياوش حالم از اين اخمي كه هميشه توي صورتت داري بهم ميخوره...گرچه از خيلي دخترها و زنها شنيدم همين اخم توي صورتت جذابيتت رو صد برابر كرده ولي اگه من زن بودم محل سگ هم بهت نميدادم...بدبخت حالا كه ديگه از دست زنت راحت شدي اين اخم لعنتي توي صورتت رو بندازش دور...
و دوباره با ولع گاز ديگري به سيب زد و از آشپزخانه خارج شد.
لحظاتي بعد كه مسعود و خانم گماني رفته بودن به اتاق خوابم رفتم و كتم رو به روي صندلي گذاشتم و روي تخت دراز كشيدم.
ناخودآگاه به زندگي گذشته ام فكر كردم...واقعا" من با تمام ويژگي هاي خاصي كه از نظر خيلي ها داشتم اما هيچ وقت از زندگيم لذت نبرده بودم!..مهشيد كاري با من كرده بود كه اصلا" چيزي به نام لذت رو از ياد برده بودم...به قول مسعود با تمام ثروت و جذابيت خاصي كه براي خيلي از زنها در اولويت انتخاب و توجه قرار داره ولي واقعا"نسبت به زنها سرد شده بودم...از اينكه خيانت مهشيد با ذكاوتي كه مسعود داشت بهم ثابت شده بود هميشه يه جورهايي بعد از اون وقايع براي فرار از ديدن خيانت مجدد سعي كرده بودم در كنار احترامي كه براي تمام جنسهاي مخالفم قائل بودم اما ميل و گرايشي هم بهشون در خودم ايجاد نكنم...و چقدر مسعود سر اين موضوع با من بحث كرده بود...اما فايده ايي نداشت...دلم نميخواست ديگه وابسته ي زني بشم...ديگه ته دلم از خيانت ترسيده بودم!
عشق و عاشقي رو سالها بود از ياد برده بودم...وقتي فكر ميكردم مي ديدم من هيچ وقت طعم عاشقي رو در زندگي با مهشيد نفهميده بودم...اما نسبت به زندگيم و همسرم هميشه حس مسئوليت داشتم...هميشه سعي كرده بودم تا حد امكان از خطاهاي مهشيد چشم پوشي كنم و تمام تلاشم رو ميكردم...با توجه به تمام سردي روابط زن و شوهري كه سالها بود بين ما به وجود اومده بود و هر دو در اتاقهايي جدا مي خوابيديم اما نمي خواستم حتي همين زندگي مزخرف هم به از هم پاشيدگي برسه...اونم فقط و فقط به خاطر اميد.با اينكه ميدونستم مهشيد نسبت به اميد هم هيچ حسي نداره اما دلم نميخواست اميد به عنوان بچه ي طلاق شناخته بشه!
romangram.com | @romangram_com