#پرستار_مادرم_پارت_32

ولي روزي كه مسعود تونست بهم ثابت كنه كه مهشيد چه زن كثيف و ه*و*سبازي هست و با چه كساني ارتباط برقرار ميكنه ديگه همه چيز برام تغيير كرد...حس ميكردم خورد شدم...احساس ميكردم ديگه هيچ غروري برام باقي نمونده...به قدري از مهشيد متنفر شدم كه حتي حاضر نبودم لحظه ايي تحملش كنم!

مسعود اصرار داشت با توجه به قوانين حاكم در شريعت حكومت بدترين شرايط رو براي مهشيد به وجود بيارم...شرايطي مثل سنگسار كه البته با مدارك م*س*تندي كه مسعود تهيه كرده بود اين حكم براي مهشيد اجتناب ناپذير ميشد...

چه شبها و روزهايي با اعصاب خراب به اين قضيه فكر كرده بودم و از شدت غصه و فشار عصبي چه ساعتهايي در تنهايي سر به دیوار كوبيده و اشك ريخته بودم...

مسعود چقدر اصرار داشت كه من با ارائه اون مدارك بايد به دادگاه مراجعه كنم!

من آدم شناخته نشده ايي نبودم و ميدونستم با اين كار چه عواقبي در انتظار حيثيت خانوادگي و شغلي من خواهد بود...اما چيزي كه باعث شد براي طلاق مهشيد هيچكدوم از اون مدارك رو به دادگاه ارائه ندهم فقط و فقط ترسي بود كه از آينده ي اميد داشتم...

وحشت از اينكه اجراي اون حكم چه عواقب وخيم و ترسناكي ميتونه در روح و روان و زندگي آينده ي اميد داشته باشه...

با اينكه اميد هيچ وابستگي به مهشيد نداشت اما به هر حال مهشيد نام مادر اميد رو با خودش يدك مي كشيد...

من فقط و فقط به اميد فكر كرده بودم نه به آبروي شخصي و كاري خودم!

براي همين هم بدون ارائه هيچكدوم از اون مدارك و فقط با اتكا به اينكه با هم تفاهم نداريم و رضايت طرفين به جدايي٬مهشيد رو از زندگي خودم و اميد با ذكر عنوان طلاق بيرون كرده بودم!

روي تخت نشستم و در حاليكه پاهام روي زمين بود سرم رو ميان دو دستم گرفتم و با تمام قدرت انگشتهام رو روي شقيقه هام فشار دادم...دلم ميخواست قدرت داشتم و تمام اون خاطرات مزخرف رو از ذهنم پاك ميكردم...اما اين ممكن نبود!

صداي اميد رو شنيدم كه به هال اومده و خانم گماني رو صدا ميكرد:سهيلا جون؟...سهيلا جون؟

از روي تخت بلند شدم و سعي كردم با كشيدن چند نفس عميق كمي از اون حالت عصبي خودم رو خارج كنم و بعد به هال رفتم.

اميد رو ديدم كه با چهره ايي نگران و مضطرب از آشپزخانه خارج شد و به محض ديدن من به طرفم دويد و خودش رو در آ*غ*و*شم انداخت و گفت:تو بهش گفتي بره؟!!!

صورتش رو ب*و*سيدم و گفتم:نه عزيزم...اما خانم گماني ساعت كارش براي امروز تموم شده بود و بايد ميرفت خونشون...ولي فردا صبح دوباره برميگرده.

- دروغ نميگي؟

- بابا كي به تو دروغ گفته كه اين دومين بارم باشه؟


romangram.com | @romangram_com