#پرستار_مادرم_پارت_30
وقتي از آشپزخانه خارج شد سريع بلند شدم و با آژانس تماس گرفتم و از اونجايي كه مدير آژانس كاملا"من رو مي شناخت وقتي خواستم به طور قراردادي راننده ايي رو استخدام كنم تا هر روز صبح به آدرس خانم گماني بره و اون رو به منزلم بياره و شبها هم راس ساعت9دوباره اون رو به آدرس منزلش برگردونه خيلي سريع قبول كرد كه از فردا به همون آدرسي كه داده بودم راننده ي مطمئني رو خواهد فرستاد.
ديگه از بابت رفت و آمدش هم خيالم راحت شد...چون نميشد هر وقت مشكلي پيش بياد از مسعود بخوام اين زحمت رو تقبل كنه...
توي همين فكرها بودم كه صداي زنگ درب بلند شد و وقتي اف.اف رو پاسخ دادم فهميدم مسعود اومده...
ادامه دارد
ديگه از بابت رفت و آمدش هم خيالم راحت شد...چون نميشد هر وقت مشكلي پيش بياد از مسعود بخوام اين زحمت رو تقبل كنه...
توي همين فكرها بودم كه صداي زنگ درب بلند شد و وقتي اف.اف رو پاسخ دادم فهميدم مسعود اومده...
مسعود اومد داخل٬مشخص بود عجله داره اما مثل هميشه با چهره اي خندان وارد شد.بعد از سلام و عليك دوباره به آشپزخانه برگشتيم و در همانجا روي صندليها نشستيم.وقتي سراغ اميد رو گرفت و ماجرا رو بهش گفتم اصلا" تعجب نكرد و گفت:ميدونستم سهيلا خيلي راحت با اميد ارتباط برقرار ميكنه...از بس كه اين دختر مهربونه...
در همين لحظه سهيلا وارد آشپزخانه شد و مسعود بعد از سلام و احوالپرسي با اون گفت كه زودتر حاضر بشه تا برسونش خونه منهم سريع موضوع آژانس و وسيله ي رفت و آمدي كه از اين پس براي خانم گماني در نظر گرفته بودم رو گفتم...
مسعود براي لحظاتي به من خيره شد و بعد گفت:نيازي نبود سياوش...من خودم ميتونم برنامه ام رو تنظيم كنم و سهيلا رو بيارم و ببرم...
خانم گماني از من تشكر كرد و رو به مسعود گفت:نه مسعود...اين طوري خيلي بهتره...البته ميدونم براي آقاي مهندس اين موضوع هزينه برداشته ولي اينجوري خودمم راحتترم چون نميشه هر روز و هر شب مزاحم تو بشم بالاخره تو هم براي خودت كار و زندگي داري...بيكار كه نيستي.
و بعد براي اينكه سريعتر حاضر بشه و به همراه مسعود بره از آشپزخانه خارج شد.
رو كردم به مسعود و گفتم:خيلي دلم ميخواد زودتر بفهمم چرا تو اينقدر با خانم گماني خودموني هستي!
رو كردم به مسعود و گفتم:خيلي دلم ميخواد زودتر بفهمم چرا تو اينقدر با خانم گماني خودموني هستي!
- اين موضوع ناراحتت ميكنه؟
- چي!!!...اين كه تو با خانم گماني خودموني هستي؟...نه...اصلا"...فقط كنجكاوم بدونم چرا!
مسعود براي لحظاتي كوتاه به من نگاه كرد و بعد بدون اينكه پاسخ من رو بده به سمت يخچال رفت و براي خودش كمي آب در ليوان ريخت و خورد.
romangram.com | @romangram_com