#پرستار_مادرم_پارت_25
براي اينكه يه لباس راحت بپوشم و از شر اون كت و شلوار و كراوات راحت بشم و آبي هم به دست و صورتم بزنم از آشپزخونه بيرون رفتم.
صداي خان گماني رو شنيدم كه گفت:آقاي مهندس زودتر تشريف بيارين تا غذاتون سرد نشده.
در حاليكه تمام وجودم از حس آرامش پر شده بود در ضمني كه به اتاقم وارد ميشدم گره كراواتم رو باز كردم و گفتم:باشه...همين الان ميام...امروز واقعا غذا مزه ميده...
وارد اتاق شدم و كراواتم رو روي تخت گذاشتم و كتم رو از تنم خارج كردم كه ناگهان صداي شكستن پي در پي ظروف از آشپزخانه به گوشم رسيد.
با عجله از اتاق خارج شدم و وقتي وارد آشپزخانه شدم ديدم اميد در حاليكه هنوز گوشه ي رو ميزي توي دستش است كنار ديوار ايستاده و تمام بشقابها و غذاها روي زمين ريخته و شكسته شده...
به خانم گماني نگاه كردم...ديدم متعجب و تا حدودي وحشت زده به يخچال تكيه داده و به غذاها و ظروف شكسته شده ي روي زمين نگاه ميكنه
با عجله از اتاق خارج و وقتي وارد آشپزخانه شدم ديدم اميد در حاليكه هنوز گوشه ي رو ميزي توي دستش است كنار ديوار ايستاده و تمام بشقابها و غذاها روي زمين ريخته و شكسته شده...
به خانم گماني نگاه كردم...ديدم متعجب و تا حدودي وحشت زده به يخچال تكيه داده و به غذاها و ظروف شكسته شده ي روي زمين نگاه ميكنه...
براي لحظاتي نميدونستم بايد چيكار كنم!!!
اميد با ديدن من گوشه ي روميزي رو كه هنوز توي دستش بود رها كرد و با سرعت از كنار پاي من رد شد و دويد به اتاقش و درب رو محكم به هم كوبيد!
خانم گماني كه گويا سريعتر از من تونسته بود به خودش مسلط بشه از يخچال فاصله گرفت و شروع كرد به جمع كردن ظروف و آنچه كه به روي زمين ريخته شده بود.
صندلي رو عقب كشيدم و با حالتي كه بي شباهت به آدمهاي درمانده نبود به روي آن نشستم و در حاليكه به حركات خانم گماني نگاه ميكردم گفتم:چرا اينجوري كرد؟
- نميدونم...شايد اين غذا رو دوست نداره...شايد ياد چيزي افتاده...شايدم من كاري كردم كه باعث شد عصباني بشه...
- مگه شما كاري كردي يا حرفي زدي؟
- نه به خدا...
- باشه...برم پيشش ببينم چرا اين كار رو كرد...
romangram.com | @romangram_com