#پرستار_مادرم_پارت_24
به آرامي گفتم:چطوره مامان؟از پرستارت راضي هستي؟
مادرم نگاه تشكر آميزي به من كرد و گفت:خدا خيرت بده...آره...دختر خوبيه...هم مودبه هم معلومه به كارش خيلي وارده...از همه مهمتر خوشحالم از اينكه تو ديگه اسير زحمت من نيستي...
اميد رو گذاشتم روي زمين و بعد پيشاني مامان رو ب*و*سيدم و گفتم:زحمت چيه مامان...من تا جون دارم نوكرتم.
- برو غذات رو بخور مادر..دست پختشم خيلي خوشمزه اس.
- مگه شما ناهارتم خوردي؟!!!
- آره مادر...همه ي كارهاي دختره روي نظمه...خيالت راحت باشه...
اميد دست من رو كشيد و به سمت درب اتاق برد و گفت:بيا بريم ديگه...سهيلا جون ميز ناهار رو آماده كرده.
با تعجب به اميد نگاه كردم و گفتم:سهيلا جون!!!!!!....اميد بابا معلومه خيلي زود با خانم گماني رفيق شدی...
صداي آرام مامان رو شنيدم كه گفت:نميدوني چقدر قشنگ با اميد حرف ميزنه...خدا خيرش بده...امروز اصلا"اين بچه هم يه حال و هواي ديگه داره...
اميد برگشت و با اخم به مامان نگاه كرد و گفت:نخيرم...من اصلا" هم دوستش ندارم...خوشحالم چون بابا بهم قول داده من رو بعد از ظهر ببره بيرون؛ببره پارك...فقط براي اينه كه خوشحالم.
به مامان چشمكي زدم و در حاليكه به همراه اميد از اتاق خارج ميشديم گفتم:درسته...و بابا هم سر قولش هست...مطمئن باش.
وقتي وارد آشپزخانه شدم اميد با عجله روي يكي از صندليها نشست.
ميز ناهار كاملا" آماده بود و برنج و مرغ و سيب زميني سرخ شده عطر مطبوعي رو در همه جا راه انداخته بود.
متوجه بودم كه اميد به محض ورود به آشپزخانه دوباره چهره ايي اخمو به خودش گرفته و اصلا" به خانم گماني نگاه نميكنه.
لبخندي زدم و به خانم گماني كه داشت يخ در پارچ مي ريخت تا آب خنك درست كنه نگاه كردم و گفتم:دست شما درد نكنه...بعد از مدتها غذاي خونه خوردن به آدم مي چسبه...عطر و بوي غذايي كه درست كردين همه ي خونه رو گرفته...واقعا"ممنونم.
خانم گماني لبخندي زد و در همون حال كه مشغول به كارش بود گفت:خواهش ميكنم...كاري نكردم.
romangram.com | @romangram_com