#پرستار_مادرم_پارت_23
- آره.
- باشه...ناهار ميام...اما دوباره برميگردم شركت ولي عصر كه برگشتم خونه؛پسر گل من بايد حاضر و آماده باشه تا با هم بريم هر جايي كه دوست داره و حسابي خوش بگذرونيم...چطوره؟...موافقي؟
اميد خنده ي شيرين و كودكانه ايي كرد و بعد در حاليكه هنوز اون رو توي ب*غ*لم گرفته بودم از روي تخت بلند شدم و با هم از اتاق خارج شديم و به آشپزخانه رفتيم.
خانم گماني رو ديگه تا وقت خداحافظي نديدم.فقط وقتي به اتاق مامان رفتم اونم اونجا بود و داشت به مامان صبحانه ميداد.
از اينكه به اين سرعت اتاق و تخت مامان رو مرتب كرده بود كمي تعجب كردم ولي وقتي رضايت رو در چهره ي مامان ديدم انگار يك بار بزرگ و سنگين رو از روي دوشم برداشتن!
بعد از خداحافظي از مامان و خانم گماني؛اميد رو هم ب*و*سيدم و به شركت رفتم.
عجيب بود...حضور اين دختر در همين مدت كوتاه چه حس آرامش قوي رو به من بخشيده بود...انگار بزرگترين و سنگين ترين مسئوليتي كه تا اون روز بر دوشم بود رو يكباره برداشته بودن!
ساعت يك بود كه گوشي موبايلم زنگ خورد...وقتي نگاه كردم فهميدم از منزل تماس گرفتن.
گوشي رو كه جواب دادم صداي اميد رو شنيدم كه گفت:پس چرا نمياي؟!!!!
لبخندي زدم و گفتم:سلامت كو پسر خوب؟
صداي اميد جدي و عصبي بود كه گفت:ميگم چرا نمياي؟...مگه نگفتي براي ناهار مياي خونه؟...بيا ديگه.
- باشه پسرم...كارم تموم شده...الان ميام.
وقتي به خونه رسيدم براي اولين بار بعد از مدتها عطر مطبوعي از غذا در فضاي خونه پيچيده بود...
اميد با ديدن من سريع از روي مبلي كه روش دراز كشيده بود بلند شد و به طرفم دويد و در همان موقع خانم گماني هم در حاليكه داشت دستهاش رو با دستمالي خشك ميكرد از آشپزخانه خارج شد.
اميد رو در آ*غ*و*ش گرفتم و ب*و*سيدم و پاسخ سلام و خسته نباشيدي كه خانم گماني گفت رو دادم و بعد به سمت اتاق مامان رفتم.
همه چيز مرتب و تميز بود و لبخند رضايت روي لبهاي مامان بيشتر از هر چيزي خوشحالم كرد.
romangram.com | @romangram_com