#پرستار_مادرم_پارت_22

- ازش خوشم نمياد...

- پسر خوب من كه الكي نبايد از كسي بدش بياد...حالا يه مدت اينجا بمونه اگه ديديم به درد نميخوره ميگيم بره...باشه؟

- دوست ندارم كسي غير از من و مامان بزرگ و شما توي اين خونه باشه...

- ولي من فكر ميكنم يه مدتي اينجا باشه تا حداقل من وقت كنم پسر خوبم رو يه ذره ببرم گردش...بريم پارك...بريم هر جايي كه تو دوست داري...اون اينجا باشه خيال من از بابت مامان بزرگ راحته و دوتايي بيشتر ميتونيم بريم بيرون گردش كنيم...تو اينطوري فكر نميكني؟

اميد براي لحظاتي به چشمهاي من خيره شد و بعد خودش رو بيشتر توي ب*غ*لم جا داد و گفت:من دوستش ندارم...

روي موهاي مشكي و نرمش رو ب*و*سيدم و گفتم:لازم نيست كه دوستش داشته باشي...اونم به تو كاري نداره...مهم من و تو هستيم...مگه نه؟

- ولي پرستارهاي قبلي من رو اذيت ميكردن.

- اين تو رو اذيت نميكنه...بهت قول ميدم...اگه اذيتت كرد به خودم بگو زودي بيرونش ميكنم...چطوره؟...خوبه؟

- پس بهش بگو...

- چي بگم؟

- بگو كه به من كاري نداشته باشه...بهش بگو من هر كاري دوست داشته باشم ميكنم...هر چي دوست داشته باشم ميخورم...هر جا دوست داشته باشم توي خونه بازي ميكنم...حق نداره به اسباب بازيهاي منم دست بزنه...

خنديدم و بيشتر در آ*غ*و*شم گرفتمش و گفتم:باشه پسرم...همه رو بهش ميگم...حالا بلند شو با هم بريم صبحانه بخوريم...من بايد بعد صبحانه زودي برم شركت.

- ديگه ظهرها براي ناهار نمياي خونه؟

- خوب حالا كه اين خانم اومده ديگه ظهر نميام ولي عصر كه اومدم با هم ميريم...

- تو گفتي اين اومده بيشتر من و تو با هم هستيم...پس چرا الان ميگي ديگه ظهر نمياي خونه؟

- تو دوست داري بابا براي ناهار خونه باشه؟


romangram.com | @romangram_com